ویرگول
ورودثبت نام
EHA
EHAمبهم.. .. ..
EHA
EHA
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

زنگ تفریح🤓




_کفش‌های سخنگو

یکی بود یکی نبود، مردی بود به اسم اصغر که عاشق کفش بود؛ نه هر کفشی، کفش‌هایی که "خاص" باشن. یه روز که توی بازار قدم می‌زد، چشمش به یه مغازه‌ی عجیب افتاد با تابلویی که روش نوشته بود:

«فروش کفش‌های جادویی – امتحانش مجانیه!»

اصغر با خودش گفت: «مگه می‌شه کفش جادویی باشه؟ احتمالاً یه کلاهبرداریه، ولی خب، امتحانش مجانیه!» و وارد مغازه شد.

مرد مغازه‌دار یه جفت کفش قهوه‌ای آورد و گفت: «اینا هوش مصنوعی دارن، باهات حرف می‌زنن. فقط مواظب باش زیاد باهاشون بحث نکنی!»

اصغر زد زیر خنده. گفت: «یعنی چی بحث نکنم؟ اینا کفشن یا زن‌عمو؟»

ولی تا کفش‌ها رو پوشید، یه صدای خش‌دار از توی کفش بلند شد:
– «هی آقا! شلوارت چرا این‌قد کوتاهه؟ ما داریم یخ می‌زنیم!»

اصغر جیغ زد: «یا ابالفضل! این کفش واقعاً حرف می‌زنه!»

کفش گفت: «البته که حرف می‌زنیم. تازه، اگه زیاد راه بری، غر هم می‌زنیم!»

اصغر با ذوق دوید بیرون و توی خیابون شروع کرد به قدم زدن. اما کفش‌ها شروع کردن به ورّاجی:

– «این‌قدر راه نرو، کمرمون شکست!»
– «اون خانومه رو دیدی؟ با اون پاشنه‌ها، ما رو مسخره کرده!»
– «برو یه خوراکی بخر، ما هم یه چیزی بخوریم، کفشم دل داره آخه!»

مردم به اصغر نگاه می‌کردن که داره با کفش‌هاش حرف می‌زنه و می‌خنده. یکی زنگ زد به اورژانس روانی. وقتی آمبولانس رسید، اصغر داشت با کفش‌هاش دعوا می‌کرد که چرا اسم دختر سابقش رو آوردن وسط!

در نهایت، اصغر رو بردن، ولی کفش‌ها هنوزم غر می‌زدن:
– «گفتم باهاش بحث نکن! حالا باید بریم آسایشگاه!»


---

اگه دوست داشتی ادامه‌ش بدم یا یه داستان طنز دیگه برات بنویسم، بگو!


ویرگولطنززنگ تفریحعکس
۴
۱
EHA
EHA
مبهم.. .. ..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید