میخواستم، تا آنجا که میشود بنویسم. مارکز بشوم و راوی «گزارش یک آدمربایی» باشم.
داستانی، که واقعیت دارد. از ربایش انسان، انسانیت، فرهنگ، تاریخ، زندگی و از ربایش همه چیز بگویم.
اما ترسیدم. حتی زبانم را هم گویی دزدیدهاند که برخی ربوده شدهها را نام نمیبرم.
من هنوز در میان خطهای تیرهای هستم که زندانبان به دورم کشیده است. آخر میدانید، هنوز آن قدرها شریف نشدهام که شجاعانه حرفم را بزنم. در گیر خطوط تیره زندانبان هستم و محصور میان میلههای سفید ذهنیام.
هربار که امری ذهنم را درگیر میکند، هر بار که ظلمی قلبم را میچکاند، تکه پارچهای درآورده و فکر میکنم که من هم کاری کردهام. دوستانی هم دارم، که برای فرار از عذاب وجدانشان، نشانه را سوی گروگان گرفتهاند. گروگان اگر تروریست باشد، کشتنش هم مجاز است؛ از همین رو زبان گروگانان را بسته و سنگسارشان میکنند. من هم پارچه را بر دست پوشیده و زبان برای همراهی آنان بسته، به خیالات خود میروم که در گناهشان سهیم نبوده باشم. زهی خیال باطل...
با هر دوازده ماه خاطره ساختیم.
با هر روز و هر عدد، یک گروگان دادیم.
گاه جان دادیم. گاه جان گرفتیم.
اما هیچ گاه از ندامتگاه بیرون نرفتیم. گروگانگیر، زندانبان، چوپان، هرچه هست، هر که هست، راه باز گذاشته است، اما رو به تیربار. تیربار هم دست خودمان داده است. زندانبان نمیخواهیم دیگر. حلقه زدهایم، اما این بار نه برای خواندن سرود، یا تشییع پیکری آزاده، با نگاهی پر خشم و خون بار، سلاح در دست، نقطه قرمزی در میان پیشانی همه. دستهای گره خورده دیروز، اخمهایی گره خورده امروز .
میخواستم، تا آنجا که میشود بنویسم. مارکز بشوم و راوی «گزارش یک آدمربایی» باشم. گزارشی نه از شش ماه، نه از ده سال. میخواستم از ربودن «خود» از آدمیان بگویم. از ربودن «ما».
اما دیگر کسی نمانده بود که برایش بنویسم.
دیگر منی نمانده بود که بتواند بنویسد.
من و ما، رفته بود و خطوطی سیاه جایشان نشسته بود.
حکایتی نه آنِ امروز، داستانی تکراری:
«چمنزاری سبز، بذر امیدی درش داشت؛ لالههایی سرخ میکاشت؛ آنجا نوید آبادی میداد؛
اما؛ گوسفندان خوردند و بردند؛ گوسالهای آن آخر کار، بذرها را در معدهاش نشخوار کرد.»