تو راست میگویی من فراموش کارم. من مرتب فراموش میکنم تمام آنچه را که از من و برای من گفته بودی. هرچه باشم، انسانم و یک پایم گیر در نسیان.
از تو تعجب میکنم که چطور یادت رفته. یادت رفته یا به رویم نمیآوری؟ آن روزها را که پایم از گلیمم درازتر میشد و میدیدم که میبینی و غم از سر رویت شره میکند.
سرخوشانه به وعدهای واهی و بیحد و اندازه کوچک، دست میانداختم دور گردن ابلیس و قدم تند میکردم در مسیر دوری از تو.
مگر تو چشم برمیداشتی از من؟
سایه سبز نگاهت همه جا با من بود؛ حتی آنجا که شانه ام از آتش پنجههای ابلیس گر میگرفت و تا انتهای دهلیزهای قلبم در تب تاریکی این رفاقت میسوخت.
تو بودی و دلتنگیات بیتابم میکرد برای برگشتن. بیقرار تو که میشدم سریع زیر چانه ام را میگرفت سرم را میچرخاند سمت مردمک های آتشینش و باز زبانم را به چشیدن لذتی دیگر وعده میداد، دلم را از خشم تو میترساند و بسته بودن راه آغوش تو را نشانم میداد. و بعد میگفت دوست داری برو...
من ترس برم میداشت و تردید دو زانویم را به لرزه میانداخت اما...
راستش زیر زبانم لذت لبخند تو مزه کرده بود.
نماندم...
با همان زانوهای سست و مردد به سمت تو راه افتادم درحالی که هنوز هرم وسوسههای ابلیس باد میانداخت به کلهام.
برگشتم که دیدم خیره به راهی که من رفته بودم ایستادهای. منی که پشت به تو با دشمن قسم خورده ام طرح دوستی ریخته بودم. منی که...
بهت برم داشت؛ مگر چیزی از تو پیش من جا مانده که در پی اش آمده باشی؟
در جستوجوی ردی از قهر و خشم، چهرهات را بو کشیدم... نه... لبخندت حتی بوی طلبکار بودن نمیداد. آغوش که باز کردی من بی اراده در خودم فرو ریختم...
تو به رسم که رفاقت میکنی که هم بینیاز از منی و هم مشتاق من؟ که اینطور آغوش باز میکنی و مرهم میگذاری به زخم تاریک دلم. بی آنکه حتی سرزنش کنی این درد نشسته بر جان خستهام را هشدار داده بودی و...
تو راست میگویی من فراموشکارم. زخم دلم که خوب شود باز هوایی میشوم تو اما باز خداگونه رفاقت میکنی هم بینیاز از من و هم مشتاق به من میمانی...
الحمدُلله الّذی تَحبّبَ إلَیَّ وَ هُوَ غَنیٌّ عنّی و الحمدُللهِ الّذی یَحلُمُ عَنّی حَتّی کَأنّی لا ذَنبَ لی...