با دیدن تیتر خبر امروز مبتنی بر اینکه پیوستن سوئد و فنلاند به "ناتو" از طرف روسیه پیامدهای جدی خواهد داشت برای لحظه ای لرزه به تنم افتاد. تاکید پوتین نسبت به این مسأله که این عضویت مستلزم پاسخ کافی از طرف روسیه است تصویر پررنگ و لعابی از جنگ را در ذهنم جان بخشید.
انگار خر من از کرگی دم ندارد. پیگیر اخبار شدم و پس از کمی بالا و پایین کردن متوجه شدم که برای یک بار هم که شده، عجالتا نامی از ایران- همان شکوه پابرجای معروف- در این آشفته بازار به میان نیامده است. ناخودآگاه آن غرور ناسیونالیستی گره خورده به خون آریایی درونم به غلیان درآمد. سرود بر طبل شادانه بکوب در سرم در حال اوج گرفتن بود که به ناگاه در دنیای تخیلاتم خود را چمدان به دست با بلیط یک طرفه پرواز به ایران تصور کردم. رشته نخی نامرئی من را به سالن اشک ها و لبخندها وصله زد. با شوقی وصف نشدنی چمدانم را از پی خود بر روی تن سرد و بی روح سرامیک های فرودگاه این طرف و آن طرف میکشیدم. سر به هوا و لاقید نسبت به سیل کشمکش های اطرافم. حالا اوضاع فرق کرده بود و من تا دقایقی دیگر به سمت مام وطن واقع در خاورمیانه ای آرام در حال پرواز بودم. جایی که پس از مدت ها سکونی محض بر آن حاکم بود. در دل زمزمه کردم اصلأ کشورشان با تمام امکاناتش ارزانی همین چشم آبی های بلنداندام.
صدای رعد با بی رحمیِ تمام، پل میان من و رویاهایم را در هم شکست.
به یک باره واقعیت مثل اجل معلق در برابرم قد علم کرد.
من، سوئد، هوای تقریبا همیشه ابری و خاورمیانه همچنان متلاطم.
به گمانم این مهر سه رنگ حک شده بر پیشانی، ما را تا ابد الاباد محکوم به تعلیق کرده باشد. نوعی اغمای مستمر. حس بی تعلقی به اینجا و آنجا.
با خود تکرار کردم فراموش نکن خر تو از کرگی دم ندارد. اصلأ مطمئنم اگر به آمریکا هم مهاجرت کنم همان روز کاخ سفید، حسینیه خواهد شد.