شرمینه مرادی
شرمینه مرادی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

« از اصل افتادگان »


پیش از همه گیر شدن تب اینستاگرام، فیس بوک که این روزها کمتر کسی در پی آن است خوب کیا و بیایی برای خود به راه انداخته بود. در واقع وجود آیکن آبی رنگ با آن حرفِ «اف» سفید رنگی که روی آن خودنمایی میکرد روی صفحه هر کامپیوتر یا به قول فرهنگستان ادب و زبان فارسی رایانه ای، به نوعی خبر از تجدد صاحب آن میداد.

چندی پیش، پس‌ از مدت ها دوری از این فضای در آستانه به فراموشی ‌ سپرده شدن، در بحبوحه پیگیری ثانیه به ثانیه اخبار پر طمطراق مرتبط با جنگ و بورس و اقسام هزارگانه ارز دیجیتال و غیره و ذالک بر آن شدم که گوشه چشمی هم به گروه فیس بوکی محله مان بیندازم تا بلکه اندک تفتیشی در جریانات در حال رقم خوردن زیر پوست محله مان هم به عمل اورده باشم. در همان وهله اول قلاب نگاهم به آخرین پست گروه که اتفاقا مربوط به همین همسایه طبقه بالایی خودمان بود چفت شد. بنده از همان اولین برخورد با همسایه مذکور، نام شهناز را به دلیل شباهت بی سابقه اش به شهناز تهرانی برای او در ذهنم انتخاب کرده بودم. حتی به ذهنم خطور کرده بود که بی راه نیست اگر به اداره مالیات که ثبت احوال اینور آبی ها هم محسوب می شود تقاضا بدهد تا هر چه سریع تر جهت تغییر نام او از «کارینا» به «شهناز» اقدامات لازم را به عمل بیاورند. البته بلانسبت شهناز جان تهرانی که در سلیتگی حقیقتن باید جلوی این عزیز دل لنگ بیاندازد.

شهناز خانم-کارینای سابق- در همان برخورد اول با کرور کرور باد در غبغب و بدون هرگونه زمینه سازی پیشین کمر بر شیرفهم کردن من جهت معرفی حرفه ی خود بست. با هر آنچه از فنون مذاکره در چنته داشت سعی کرد تا به درستی خود را از اساتید چیره دست سوارکاری معرفی کند. نمیدانست این از فروتنی من است که به این امر که دو بار در دل جنگل های پر آب و علف شمال ایران سوار بر اسب شده ام اشاره ای نمیکنم. آن هم نه هر اسبی. اسب مراد! حتی نمیدانست نه تنها سوار اسب شده ام بلکه بارها از آن افتاده ام اما از اصل هرگز...

به هر روی، موضوع پست شهناز جان که همیشه با آن روحیه شورشی وایکینگ مآبانه اش در گروه قیل و قال به پا می کند این بار کمی متفاوت بود. او‌ این بار از سرْ بند تهدیدات جناب پوتین خان علیه کشور‌ش با دلواپسی محرزی که از دل خط به خط نوشته هایش به بیرون تراوش میکرد به دنبال لانه موش میگشت. از همان هایی که در جریانات جنگ هشت ساله دهه شصت شمسی با هر آژیر قرمز، پُر و با هر آژیر سفید، خالی میشد. لبریز از حس کنجکاوی وارد صفحه شخصی او که ورود برای عموم در آن آزاد بود شدم و پس از اندکی بالا و پایین کردن در آن چند نوشته نظرم را به طرز عجیبی به خود جلب کرد:

« زندگی بسیار کوتاه است و مرگ اجتناب ناپذیر. پس از بحث و مجادله بی جا خودداری کن.»

« هیچ چیز را انقدر جدی نگیر، در آغوش بکش، دوست داشته باش و بخند.»

عجب جمله های انگیزشی تکان دهنده ای! خوراک سمینارهای موفقیت در یک روز! در حال پیمودن سیر تحول درون بودم که «سقراط» شبیه به یک سد بزرگ مسیر دگردیسی من را مسدود کرد. در حالیکه که پلاکارد «بهترین روش شرافتمندانه زیستن، آن است که همانگونه باشیم که تظاهر می کنیم.» را به اهتزاز دراورده بود من را به سمت مرور جریانات همین چند وقت قبل سوق داد.

شهناز جان گویا فراموش کرده بود که شب سال نو زمانی که تنها به اندازه ده دقیقه بیش از حد مجاز صدای خنده ما را شنیده بود نه تنها زندگی را بیش از حد جدی گرفت و در آغوش نکشیدمان و دوستمان نداشت و نخندید بلکه شادی مان را تاب نیاورد و تا سر حد توان، آنچنان از خجالتمان درامد که گاهن هنوز جای سیلی کلماتش‌ ذوق ذوق میکند.‌ گویا او‌ به جمله زندگی بسیار کوتاه است و مرگ اجتناب ناپذیر چندان اعتقادی ندارد که اگر داشت با اولین پِخ دشمن اینطور سراسیمه پی لانه موش نمی افتاد.


اصالتشرافتزندگیمرگجنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید