
به گمانم امروز از آن روزهاست؛ روزهایی که انگار قرار است یا در زمان مناسب، جای اشتباه باشم یا در زمان نامناسب، جای درست. روزی که با بازیِ کمرنگِ نور زمستان روی دیوارهای خانه آغاز میشود، اما با صدای ناخن کشیدن گربه ی نامحبوب همسایه روی لنگهدرِ ورودی ساختمان ادامه پیدا میکند، مُهری است بر همین گمان. در راهرو، با پسر سهماههام در آغوش میایستم. همین مانع نیمهشیشهای نیمهفلزی میان ما و گربه آنقدر دلم را قرص میکند که برای چند لحظه هوسِ خطونشان کشیدن به سرم میزند. به خیال خودم شجاع میشوم و نگاهم را در چشمانش میخ میکنم. فایده ای ندارد. پاهایش بدجور به زمین بخیه شده و پنجههایش هم به نیمه ی فلزی در. دیرم شده و باید از راهرو بیرون بزنم. لبخندی عصبی تحویلش میدهم تا نفهمد با وجود این همه مانع چقدر از او حساب میبرم. این روزها عقلم کمی گِرد شده. شاید اثرات زایمان باشد. مدام در ذهنم مشغول گفتوگوهای تهاجمیام؛ با گربه ی همسایه هم در مغزم سخت تسویهحساب میکنم. جالب است. گویا از این موضوع بو میبرد و دمش را روی کولش میگذارد و میرود. تا نظرش برنگشته، تند بیرون میزنم و سراغ اتاقک کالسکهها میروم. با زحمت فراوان کالسکه ی پسرم را از میان انبارچه بیرون میکشم. همسایه گربه دوستمان که اتفاقن از آن اسکاندیناویهای بهظاهر متمدن است، عادت دارد واگن متصل به دوچرخهاش را سر راه کالسکه ی ما قرار دهد. شاید فکر میکند چون اینجا سرزمین مادریاش است، حق آبوگل بیشتری نسبت به ما دارد. شاید هم اصلاً فکر نمیکند! طوری واگن فکسنیاش را غلوزنجیر میکند که آدم به خودش شک میکند. اخر، پیش ترها شایعه بود فرنگ آنقدر امن است که این جماعت حتی به ندرت درِ خانهشان را قفل میکنند چه برسد به این واگن نیمبند وسط راه دیگران را. حالا اگر به قول اینور آبی ها، ما کلهسیاهها مشابه همین کار را بکنیم، میشود پیراهن عثمان که پس کی این جماعت میخواهند آدم بشوند. اصلن همین میشود موضوع توییت آن روزشان. هشتگ «نه_به_بیفرهنگی» و «نه_به_مهاجر»هاییست که ردیف میشود. احتمالن هم خوب لایک و کامنت میگیرد. بعد هم احزاب موافقِ سیاست مهاجرت، جلوی این هجمه ی توییت سینه سپر میکنند و سودای «همه با هم برابریم» سر میدهند. البته به قول جورج اورول، بعضی برابرترند. کالسکهبهدست، در مسیر پیادهروها به حرکتم ادامه میدهم. سعی میکنم چند جمله ی درستوحسابی دستوپا کنم تا وقتی همسایهام را دیدم، موضوع کالسکه را مطرح کنم. سر یکی از فرعیها، پیرمردی عصا به دست که به آهستگی قدم برمیدارد، سر راهم سبز میشود. پیش از آن که رشته ی افکارم پاره شود، بیدرنگ از کنار پیرمرد سبقت میگیرم. به قیافهاش میخورد در جوانی از آن ادم های سبیلکمپشت اما پُر گِره ای بوده. به گمانم بعد از این سبقت پیروزمندانه من بدش نمی آید کمی زبانش را به تندی بچرخاند.دوباره افکارم را جمعوجور میکنم تا ادامه سخنرانی بلندبالایم را آماده کنم؛ از آن دست نطقهای اعتراضی که لرزه به اندام میاندازد. به عبارتی، سیاستمدارمآبانه.
برمیگردم پشت سرم را نگاه می کنم. پیرمرد کندرو که حالا حسابی از او جلوتر همچنان پا کِشان پشت سرم در حرکت است. شاید زندگی چیزی نیست جز همین برزخ میان کالسکه و عصا. محدودهای نه آنقدر وسیع که نفسی راحت بکشی، نه آنقدر تنگ که بشود از خیرش گذشت. جایی که هر آن ممکن است بیهوا آدم را تبدیل کند به اسفندی ریز و بیقرار روی شعله؛ همان دانه ی قربانیِ مراسمی بیپایان که آخر سر هم نمیداند به چه جرمی اینطور روی آتش افتاده. همانطور که در ذهنم جنگ سردی میان من و همسایه جریان دارد تصمیم میگیرم سناریو سخنرانی ام را عوض کنم: در میزنم. «روزبهخیر» میگویم که همیشه برایم از یک «سلام» ساده پُرتر و خوشصداتر است. خواستهام را محترمانه مطرح میکنم و او هم بیدرنگ واگنش را جابهجا میکند. بعد هم به نشانه ی تشکر لبخندی میزنم و با گفتن «خیلی مهربانانه بود» پرونده کالکسه را برای همیشه میبندم. اینطور بهتر شد. حداقل به امتحانش میارزد. امیدوارم همسایه ی متمدنم از این تغییر سناریو پشیمانم نکند.