بوی قهوه ی مانده در مشامم میپیچد. بوی تند مواد ضدعفونی کننده بیمارستانی بیشتر از همیشه تووی ذوق میزند. درست عین روز قبل و هفته قبل و سال قبل درِ اولین کابینت را باز میکنم و چشم می گردانم تا اولین لیوان سفیدی که رد قهوه و چای مانده آن را کدر کرده را بی درنگ بردارم و آن را کدرتر کنم. همینقدر بی تنوع. همینقدر پیش بینی شده.
هیچ لیوان سفیدی در کار نیست. حتما اشتباهی شده. لیوان قرمز را با دلی مشکوک برمیدارم. نکند خواب میبینم؟ این حجم از تنوع در روند صبحگاهی بی سابقه است. حتما توطئه ای در کار است تا من لیوان قرمز را بردارم. این تازه اول کار است. امروز لیوان قرمز، فردا لیوان آبی و حتما پس فردا لیوان رنگین کمانی سر راهم قرار می دهند. بعد هم محصولاتشان را برای رهایی از لیوان رنگین کمانی به خوردم می دهند. همه جا پر شده از تئوری توطئه. شنیده ام محصولاتشان روی دستشان باد کرده. عین غبغب مرغ ماهی خوار. به هرحال اگر دستی پشت پرده در کار باشد کاری از من ساخته نیست. با این تصور لیوانم را با خیال راحت لبریز از چای میکنم. گویی که جام زهر را با دستان خودم پر کنم.
همکارم نزدیک می شود. سوت میزند. از آن سوت های خارج از ریتم که گره به رشته های عصبی میاندازد. از مردی با آن سن و سال با موهای جوگندمی و عینک نسبتا ته استکانی این مقدار از لودگی انتظار نمی رود. نزدیکتر می شود و صدای سوتش شبیه صدای ناخن روی تخته سیاه در گوشم میپیچد. صدای سوت قطع می شود. نعره سکوت جایش را پر می کند. باید خودم را برای گپ دو دقیقه ای بی سر و ته آماده کنم. از همان ها که حول محور چگونگی تعطیلات آخر رفته دوران دارد. که هیچ چیز عاید آدمیزاد نمی شود. ادم گپ های کوتاه نیستم. سیاهه موضوعات از پیش آماده شده ام را در ذهنم ورق میزنم.
چه هوای خوبی.
برای آخر هفته چه برنامه ای داری؟
امروز کدام آزمایشگاه کار میکنی؟
پیش دستی میکند. بدون معطلی می گوید حالش خوب نیست. در دل می گویم حتما میخواهد بحث را به طرف نگرانی حاصل از شکستن دندانِ گربه خانگی اش سوق بدهد. اشک در چشمانش حلقه میزند. شانه هایش میلرزد. با لرزش شانه هایش چند قطره قهوه روی زمین می افتد. از سرطان دوستش می گوید. رفیق گرمابه و گلستانش. از خاطرات مشترکشان. از نفس های به شماره افتاده اش. انقدر همه چیز را سریع و پشت سر هم ردیف میکند که گویی به معلمش درس پس می دهد. چند بار این حرف ها را با تمامی جزئیات در ذهنش هجی کرده خدا می داند.
جز متاسفم و درکت می کنم چیز دیگری در چنته ندارم. واژه کم میاورم. بعد از کار در معدن، همدلی کردن به زبان بیگانه سخت ترین کار دنیاست. ناخودآگاه نمناک شدن چشم را هم چاشنی میکنم. مجرای روحم به موقع به دادم میرسد تا مجسمه وار نباشم.
توطئه ای در کار نبود. همه چیز انسانی تر از همیشه پیش رفت.
لیوان قرمز تنها یک نشانه بود. می توان متفاوت بود در دل روزمردگی ها. می توان هم دل بود در عین نا هم زبانی ها.