دسامبر تند و تیزی را پشت سر گذاشته ای. نرم نرمک دل به دل سرمای استخوان برانداز ژانویه میدهی. دیریست با تاریکی دست داده ای. از رگ گردن هم نزدیک تر شده است. هر چقدر هم که تقلا کنی باید با او زندگی مسالمت امیزی داشته باشی. دست کم نیمی از سال.
در قلبت اندازه یک دنیا درد داری. در سرت به سنگینی یک توپ چهل تکه فکر. همان قدر تکه تکه. همانقدر وصله و پینه شده.
تلاش برای به فراموشی سپردن تصویر هواپیمای از هم گسیخته بی فایده است. تصور لحظه فروپاشی یک دم رهایت نمی کند. تکه بد دوختیست. جوالدوز هم کارساز نیست. دائما سُر میخورد و خود را به وحشی ترین شکل ممکن جلوی چشمانت پَهن می کند. افکارت با تو سر قوز افتاده اند. دست و پا زدن برای انسجام توده افکار پراکنده ات کاری می شود به غایت نفس گیر. درست مثل شنا در باتلاق.
فریاد کودکانه ای در سرت طنین می اندازد. رفته رفته اوج می گیرد. چیزی شبیه به صدای ناخن روی تخته سیاه مدرسه ای متروکه که بوی بیات شدگی از هر گوشه کنار آن به مشام می رسد. تصور تلالو شعله های زبانه کشیده در چشمان کهربایی رنگ کودک زخمت ترین تصویر دیده شده با چشمان غیر مسلح است. نور در چشمانش میخلد. به برندگی یک شمشیر دو دم. امانش نمی دهد. چشمانش را تنگ می کند.
بَنگ...
پر پر می شود. هر گلبرگ به سمتی روانه می شود. گلبرگ ها لابلای لایه ای از دود غلیظ رنگ میبازند.
پچ پچه های عاشقانه دو زوج را می شنوی. درست در بحبوحه ی عاشقانه هایشان سر اینکه گلدان فیروزه کوبی شده یادگار ماه عسلشان را کجای خانه بگذارند کمی تلخی می کنند. از پنجره نزدیک شدن گلوله آتشین را به تماشا می نشینند. همینقدر تسلیم. دست هم را میفشارند. محکم. دست پسر آنأ رد ناخن های دختر را پذیرا می شود. دست سفید دختر خبر از شروع انجماد خون در رگ هایش می دهد. دهان باز می کنند تا اخرین عاشقانه هایشان را روانه جان هم کنند. با دهانی نیمه باز چشمانشان را برای همیشه می بندند. کمی تلخ اما هنوز هم شیفته.
مجددا تلاش مذبوحانه ای برای به دست گرفتن افسار افکار از هم گسیخته ات به خرج می دهی. بی فایده است. صدای بعدی بی رحمانه تر در سرت جان می گیرد. بلند و بلندتر می شود. مثل صدای نزدیک شدن چاپاری که حامل خبر ناگواری باشد.
جوانی چهارشانه جلوی چشمانت قد علم می کند. بی قراری باد در سرش از فرسنگ ها دورتر هم قابل تمیز است. زبانِ بدنش، جوان سری اش را تمام قد به نمایش میگذارد. حرکات خرد و کلانش همگی گل درشت. گویی میخواهد با هر حرکتش پیر و جوان و زن و مرد را شیرفهم کند که بالاخره او هم در این هفت آسمان که حالا طیاره اش بر فراز یکی اشان در حرکت است ستاره ای دارد. دیری نمی پاید که ستاره اش بی فروغ می شود. بی فروغ تر از همه سیاه چاله ها.
مادری بی قرار جلوی چشمانت رژه می رود. شوق دیدار تنها پسرش از قاب نگاهش به هر طرف تراوش می کند. تپش قلبش بالا و پایین رفتن سینه قمری در دل سرمای زمستان را تداعی میکند. از ریتم خارج می شود. و دمی بعد خاموشی یکدست.
به خود نهیب میزنی که باید هر چه سریع تر پیش از آنکه سوگواری شرقی مَسْلکت، مقابل جماعتی که هیچگاه عمق اندوهت را درنخواهند یافت افشا شود از دام این افکار رهایی پیدا کنی. جبر جغرافیا. سوگ شرقی سهم زاده مشرق زمین.
-صبح بخیر.
با حرکت سری اغراق شده که بی حوصلگی ات را پوشش دهد پاسخ صبح بخیر خالی از روح همکارت را می دهی. پا می جنباند تا فوج سوالاتش را شلیک کند. چطور باید پاسخگوی این لکه ننگین بود. لکه ننگی که تنها با آب مرده شور خانه شسته می شود.
زبانت را چنان به کام میکشی که گویی از ازل سر تا پا خالی از واژه بوده ای. با فشردن دندان به دندان و زبان به سقف دهان بغضت را تا حدی مهار میکنی. دیری نمی پاید که اشک امانت نمی دهد. جوهره سوگ شرقی همین طغیان گری اش است.
باید زودتر عنانت را به دست میگرفتی.
اشک امانت نمی دهد...
اشک امانت نمی دهد...