میگویم خانه مان جن دارد و از دیدن ترسشان کیف میکنم، می گویم شما را از سر راه برداشتند، خودم دیدم از توی یک سبد زشت صورتی که الان ته زیر زمین است. میگویم و آنها کوچک و ریزه میزه پشت سرم راه میافتند و از شنیدن قصههای من های های گریه میکنند.
بعد میگویم من باید بروم، چون مادر اگر بفهمد که رازش را گفتهام میکشدم.
بقچهام را میبندم سر چوب جارو و راه میافتم توی حیاط و خواهرم پشت سرم میدود و التماس میکند که نروم، قول میدهد راز نگه دار باشد.
خواهر کوچیکه هم پا برهنه روی پلهها ایستاده و پشت سرم گریه میکند، ریزه میزه و مریض است و موهای روی گوشش فر خورده.
میدانم که حرفم را باور کردهاند؛ آخر من فرمانروایشان هستم، الگوی بینقصشان، قصه گوی ترسناک شبهای تارشان، اما دوستم دارند، بقیه شکلاتشان را توی دستم میگذارند و وقتی دروغ میگویم باورم میکنند… خواهرهایم… دختران کوچک خانه.
گریه میکنم بغلم میکنند، حرف میزنم، ساکتند، غصه میخورم نوک پا راه میروند، غر میزنم گوش میدهند.
دعواهایمان پر سرو صدا اما کوتاه است، قهرهایمان کوتاهتر.
قهر میکنیم، با هم بدیم، سر جامدادی دودر از هم بیزار میشویم، حرف هم را نمیفهمیم، طرفدار مادر یا پدر میشویم و توی جنگ به هم شلیک میکنیم ومی گذرد.
باز همان دوستی است، همان شیرینی برگشتن از مهمانی و حرف زدن تا صبح.
همان خندههای زیر بالش، همان چشمهای مشتاق شنیدن.
همانها که عین دیوانهها پشتم میایستند و اینقدر دلگرمم میکنند که میتوان به جنگ خدایان یونانی بروم و از پشت کوهها برایشان سوغاتیهای عجیب بیاورم، معرفی میکنم خانمها آقایان: خواهرهایم.