شرمین نادری
شرمین نادری
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

تاریکی

قدم می‌زدم، آهسته آهسته و باغ روشن بود، نه از آن چراغ کوچکی که جلوی پله‌ها می سوخت که خود به خود روشن بود انگار، روشن و آبی و نیمه بیدار، چون گربه‌ای خسته که سردیواری به خود بپیچد و خواب گنجشک ببیند، طالب جهیدن بود باغ تاریک، اما بی‌حوصله از دست دراز کردن و گرفتن مطلوب، در رویای نصفه نیمه و کم خطر، گفتم کم خطر؟

نترس، این را به خودم گفتم و چند قدم به سمت تاریکی برداشتم و تاریکی دست دراز کرد که بگیردم، من اما باز می رفتم و خستگی پاهایم را می گرفت و رها می کرد و توی سرم همان چیزی بود که آدم‌ها و نه گربه‌ها، وقت خواب‌های سنگین دم صبح می بینند، نوری، روشنی کوچکی، شبتابی حتی، شاید.

می‌خواستم اینجا نباشم، می‌خواستم هیچ جا نباشم، می‌خواستم پیش تو باشم و تو نبودی و باغ تاریک و غریب و در سکوتی ساده و بی خط، انگار فقط منتظر بود.

منتظرمن شاید و من باز قدم زدم، دستم را تکیه دادم به درختی بلند که سرشاخه هاش می سایید به تاریکی و چشم‌هایم را توی آن همه سیاهی گرداندم و آن وقت صدایت کردم، اسمت را گفتم بی ترس، نه آن طور که جلوی بقیه می گفتم، نه آن طور که خودت صدا می زدی خودت را و می‌خندیدی و سرکج می کردی و نگاهم می‌کردی و خجالتم می‌دادی که هربار از شنیدن صدایت آن طور از جا می پرم، یک جوری گفتم که دخترکان تازه سال روی درخت های گردو خط می اندازند، با چاقویی که شاید دست های سفید و رنج ندیده‌شان را گاهی فقط گاهی بریده باشد.

توی تاریکی اسمت را گفتم، چونان رازی نگفته گفتم و دیوانه وار قدم زدم به انتهای تاریکی ها و باز صدایت کردم...

تاریکی اما انگار می‌شنید، درخت می‌شنید، پرنده ای که روی پرچینی پر می‌زد می‌شنید، خفاشی که نزدیک چراغ می‌پرید می‌شنید، اما تو نمی‌شنیدی.

صدایت کردم باز به نام و هر قدمی که برداشتم گوش دادم به صدای قدم هایم که انگار همزمان توی دل برگ‌ها و خاک‌ها زخمی تازه می‌انداخت.

بعد اما گمانم کسی خندید، با گوش‌های خودم شنیدم که کسی هق زد، مثل خنده‌ای که خفه کنی توی سینه و از گلو بخزد به هرسمتی و پروانه وار توی باغ بچرخد، من از جا پریدم و دیدم از پشت ابرنازک، یک دانه ماه، که شبیه هیچ ماهی نبود نور انداخته به کف باغ وهمان وقت باز دیدم پشت شاخه ها و خرده علف ها و پشت همه پرچین ها و دیوار ها، سایه ای، شبحی، وهمی غریب جابه جا شد و دل من که همزمان می سوخت و به سمت تو پر می زد، به یک باره چنان زد که انگار گمشده ای به دری بکوبد و بعدهم درست مثل همان گمشده که هیچ دری را برایش باز نکرده اند، به یک باره قرار گرفت.

ترسیده بودم از غریبه ای که توی تاریکی بود، قبول، اما پیش خودم خیال می کردم آن سیاهی تو هستی، که آن طور سنگین و سایه وار قدم می زنی همراه من و از پشت همان پلک هایی که آن همه سرما را دائم قایم می کند از من، داری نگاهم می‌کنی بی قرار و هی می‌پرسی که چرا صدایت کرده‌ام.

صدایت کرده بودم و تو آمده بودی، برعکس همیشه که صدا می‌کنم و می‌خندی، صدا می‌کنم و می‌روی، صدا می‌کنم و نیستی، صدا می‌کنم و باز تنها می‌مانم، صدا می‌کنم و صدایم می‌پیچد و باز همه شاخ‌ها و همه گنجشک‌ها و همه گربه‌های خسته سر دیوار توی دلشان به من می‌خندند.

ایستادم و گذاشتم تاریکی بگیردم، گذاشتم آن وهم، آن سیاهی آن شبح خسته و بی‌قرار هم بگیردم، گذاشتم که دستی دراز شود به سمت چشمم، قلبم... گذاشتم کسی توی دلم آرزو کند که آن دست های سیاه و باریک، آن دست‌های نازک که شبیه سرشاخه‌های درخت‌های خشک انتهای باغ بود، دست‌های تو باشد که برای گرفتن تمامی من، تمامی جانم، پروانه وار و بی‌قرار پر می‌زند .

بعد دیگر چیزی نبود، هیچ چیزی نبود، تاریکی بود و خمیازه گربه‌ای که یک چشمش را به امید دیدن گنجشک های سرصبح باز کرده بود و آن روشنی لرزان کنار پله ها که در انتظار تمام شدن تاریکی، توی دل خودش می‌سوخت.

من؟ باز قدم زدم تا چراغ کنار پله، سیگاری روشن کردم و خنده‌ای آمد به سمت صورتم و باز صداهایی از باغ آمد که دیگر من را نمی‌ترساند، نشستم روی پله و باز به تاریکی نگاه کردم و باز خندیدم، خنده هم داشت زیرا که دیگر آن تاریکی بخشی از من شده بود، در آن لحظه دست دراز کردن به سمت شب، در آن لحظه که از ته ته دلم صدایت کرده بودم و تو خندیده بودی و آن هق کوچک آمده بود گلویت را بگیرد.

در این صفحه خیلی خیلی مجازی ،فقط قصه می نویسم ، تو بگو از هزار سال پیش تا امروز، اصلا سال هاست قصه هایم را مثل مرواری های دوخته شده به دامنی بلند پشت سرم می کشم، دوست داشتی بخوان ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید