برای مامان، میدان تجریش بهترین جای دنیا بود. جایی پر از رنگهای قدیمی و بوهای عجیب و غریب. جایی که میشد ساعتها توی حیاط بزرگ و با صفای امامزادهاش، پای درخت بزرگ و عتیقهای که آدم را یاد درخت خانواده دکتر ارنست میانداخت، نشست و به کبوترهای چاق و چله بیکار، خردهنان تعارف کرد. یک جایی لابد مثل مریخ، پر از اتفاقات عجیب و ساده، پر از رازهای باورکردنی یا باورنکردنی، چه میدانم، جایی که میشد همه دلتنگیها را گذاشت، در کمد را بست و با دل سبک و پاهای نرم برگشت خانه و برای نهار املتی درست کرد و ترشی کلمی روی میز گذاشت و خوش بود.
حالا من اینجا هستم. وسط میدان تجریش، روبهرویم کوههای سر به فلک کشیده دماوند، سمت چپم کاخ بزرگ سعدآباد و موزه نقاشیهای کمالالمکش، سمت راستم، یک جایی آن دورتر، راهی باریک و گلآلود و دوست داشتنی که سرازیر میشود به بساط میوه فروشیها و میرسد به حیاط دوست داشتنی و بزرگ امامزاده صالح. حالا من پرسه میزنم، برای خودم، میچرخم، از کنار بساط میوه فروشها و سبزی فروشهایی که توی سرمای دم عید توتفرنگی را نمیدانم از کجای دنیا گیر آوردهاند، میگذرم. به پیرزن همیشگی کنار امامزاده که شمع بیموقع میفروشد، لبخند میزنم و خودم را توی پیچ بازار گم میکنم.
مامان مریض است و من آمدهام قصه دلتنگیام را همینجا توی این کوچه هفتپیچ جا بگذارم و بروم. اما شناسنامهام را گم میکنم. لابد چادر گلدار امامزاده صالح را که میاندازم روی سرم، شناسنامهام عین گنجشگهای روی سیم، تکانی میخورد و میپرد برای خودش میرود، جایی توی کیف آدم دیگری، خوشبختترین شناسنامه دنیا بشود و من درست پای درخت تنومند چنار، به صرافت گم کردنش میافتم.
خادم حرم که کمرش عین عصا خم است و ریش توپی سیاه سفید دارد، با یکی از آن گردگیرهای رنگی میزند روی پایش میگوید: آخ آخ اینجا پیدایش نمیکنی، اینجا خودش دنیایی است و من گریه میکنم. آنقدر دلتنگم که اشکم چسبیده به نوک دماغم، آقای خادم هم دلتنگ میشود، سرفهای میکند و دوباره با گردگیر میزند روی پایش میگوید: بیا بچه جان. من راه میافتم دنبال خادم و آنقدر راه میروم که میرسم به دفتر گم شدههای حرم. جایی که شناسنامههای گم شده، گواهینامههای گم شده، کارتها، کیف پولها و همه موجودات فراری تجریش، تویش لانه کردهاند و مثل بچههایی که سرظهر با نگاههای منتظر پشت در مدرسه صف میکشد، توی طبقههای کتابخانه بدون کتابی ردیف شدهاند.
آقای خادم میگوید: بگرد بچهجان و میگذارد که من لابهلای صفحات شناسنامههای آدمها، دنبال خودم، خوب بچرخم و هی سرم به سنگ بخورد و هی بگویم: نه این که نیست. کنار من خانمی با چادر مشکی و یک عینک گنده سیاه نشسته، مسئول قسمت گم شدههاست. اما حواسش پرت است و به نقطهای توی حرم خیره مانده است، به او میگویم: همین امروز گم شده، اینجا پیدایش نمیکنم. سرش را تکان میدهد یعنی بله و یک دانه آبنبات از توی آستین پیرهن گلدارش بیرون میکشد، انگار شعبده باز باشد و من دختری کوچولویی که باید بخندد. پس میخندم و آبنباتم را میگیرم و میبینم دورش کاغذ سفیدی پیچیدهاند و با دست خطی ریز و سیاه رویش داستانی نوشتهاند، پس میپرسم، نذری؟ و زن باز هم سر تکان می دهد، هنوز نگاهش خیره به آن دورهاست و لبهایش میجنبد و صدای ریز و ظریف و سوت مانندی به میگوشم میرسد، خم میشوم و نگاهش میکنم، انگار دارد با یک نفر توی صحن حرف میزند، یک نفر که من نیستم و نمیشناسم، پس چادر گلگلیام را به سرم میکشم و از اتاق شیشهای بیرون میآیم.
روبرویم گنبد حرم امامزاده صالح است و پشت سرم کوههای تجریش، دلم عینطبل میزند، اصلاً نمیدانم صدای قلب من است یا صدای تیکتاک قبل از اذان، دیگر نمیخواهم به شناسنامهام فکر کنم، میخواهم بلغزم روی آسفالت صحن و بریزم توی اتاقک طلایی که درهای چوبی منبتکاری دارد و بدجوری آدم را پناه میدهد توی دلش. گفتم دل، چون احساس میکنم مثل پینوکیویی که میخهایش گم شده باشند، الان است که همه وجودم از هم باز شود و بریزد کف دلم و هیچکس هم نیاید که با گردگیر رنگرنگی پردار جمعام کند. اما کسی نیست. میرسم به در ضریح و میبینم در بسته است. آنقدر ساده و راحت که انگار شانس من جایی با کسی قراردیگری داشته است، همین میشود که همانجا روی پله، روی کله مردم ولو میشدم و میافتم.
زنها ولوله میکنند، سر و صدایشان میپیچد توی حرم، بعد بلندم میکنند، می گذارندم روی پلهها و گلاب به صورتم میزنند. همه عمرم از بوی گلاب سردرد گرفتهام، اما امروز نمیتوانم غر بزنم و توضیح بدهم که از گلاب خوشم نمیآید، نمیتوانم به مامان دستور بدهم که توی شلهزرد نذریاش گلاب کم بریزد، نمیتوانم یواشکی نصفه شیشه را آب کنم . سرم را میگذارم به دیوار و میبینم بالای سرم، دستخط آدمهایی که صدسال پیش برای زیارت آمدهاند را توی شیشه قاب گرفتهاند. حالا یا دستخطها پروانهاند، پر میزنند پشت شیشه، یا چشمهای من قیلی ویلی میرود. میگویم: ای وای شناسنامهام و زنهایی که دورم را گرفتهاند سریع داستان میسازند و برایم تعریف میکنند. یکیشان که قد بلند است و مانتو پلنگی دارد، میگوید: لابد شناسنامهاش را دزدیدهاند، آن یکی که بچهاش را به کمر بسته غرمیزند که: ای وای دختر بیچاره بدبخت، این یکی که جوان است و خوشبررو بغلم میکند و میگوید: کسی با شناسنامهات عروسی کرده؟ صدای جیکجیک زنها، خوشآهنگ و خوابآور است، یاد روزهای زمستان میافتم، دکمههای هزار شکل و نوارهای زرد دوزی مامان، یاد صدای جاروبرقی و گنجشگهایی که پشت پنجره مینشستند، یاد پول مینیبوس که ندادیم و چقدر عذاب وجدان کشیدیم از حواسپرتیمان، یاد غرها، قابلمههای تفلون، شعر یواشکی و پانصد تومن نذر لاغر ی که توی تقویم نوشته بود و زده بود روی یخچال. بعد اشکهایم میریزند. زنها ساکت نگاه میکنند، زن قد بلند بغلم میکند و با دستمال خوش بوی خارجیاش، میافتد به جان چشمهایم. دختر جوان شانهام را ماساژ میدهد و یک زن دیگر که همین الان از راه رسیده توی دهانم آبنبات میگذارد. پنجدقیقه بعد لای چادرم هزار کیلو آبنبات نذری است و توی کیفم پر شده از لقمه نان و پنیر و حلوا اما من هنوز گیج و دیوانه، سر تکیه دادهام به در بسته ضریح و احساس میکنم خدا با من قهرقهر است.
بعد خادم حرم میرسد. چادرش را محکم به پیشانی بسته و یک خال سیاه بالای لبش دارد، مثل مبصرها غر میزند، با گردگیر رنگرنگیاش زنها را پراکنده میکند و من را مثل عروسکی کوکی با خودش میبرد و میگذارد توی کفشکن. آنجا روی زمین، کنارم مینشیند و لقمه لقمه نان و پنیر توی حلقم میکند و اشکهایم را با چادرش پاک میکند و صورتم را با بادبزن حصیری خوشبویی باد میزند. میگویم: مامان، میگوید: ای وای ای وای ، میگویم: شناسنامه، میگوید: ای وای ای وای،میگویم: ترشیکلم، میگوید: ای وای ای وای،بعد من سرم را میگذارم روی شانهاش و میخوابم، توی خوابم تجریش با آن میدان سرسبز و پر درختش، مثل خوابی قشنگ و قدیمی، میآید میرود. توی خواب من دهسالهام، با مامان آمدهام تجریش، خرید عید. توی شلوغ پلوغی شب عید، لابهلای مردم، توی صحن قدیمی و خاکی امامزاده صالح، ایستادهام. باران آمده و چادر مامان گیر کرده توی گلها، من میخندم. خندهام مثل سمنوی عمه لیلا شیرین و خوشمزه است. مادرم هم میخندد، خندهای صاف و قدیمی عین فیلمهای آپارات، یک کمی تند، یک کمی خاکستری. بعد کیسهاش پاره میشود، سیبها و سنجدهای توی کیسه قل میخورند و میریزند کف حرم، بعد قل میخورند و میروند پایین، توی حرم، انگار پا داشته باشند، انگار راهشان را بلد باشند. من حیران، دهساله، ترسان عین فرفره میدوم دنبال سیبهای سرخ عیدمان، میدوم توی حرم، توی دستم کاسه سمنوست و میترسم که سمنوهای خوشمزه بریزد کف حرم و خادم با آن گردگیر عتیقه دنبالم کند.ز خواب که بیدار میشوم اذان است، هوا دارد آبی میشود و توی دماغم بوی خوب تجریش میآید. بوی نمناک خاک باران خورده، بوی سیب، بوی سبزیتازه، ماهی عید، لباسهای نو و پتوهای پلنگی. من دیگر نه آرزو دارم، نه شناسنامه.
از کتاب قدیمی رویای تهران