شرمین نادری
شرمین نادری
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

ماه گرفته‌ها



ماه اردیبهشت :

می‌گویند فخری خانم عطسه‌ای کرد و چشمش را باز کرد و دید بچه گربه خوشگلی دارد از سینه‌اش شیر می‌خورد، جیغ زد و دوباره از حال رفت و بعد هم وقتی لابد به ضرب و زور باز بیدارشد، محمد خان را دید که جوشانده سنبل طیب را قورت قورت سر می‌کشد و تن سرخ مخملگون از زیر پیراهن چلوارش پیداست و تازه فهمید که نفرین زن زخم خورده و ضد طلسم سلیم درویش هم زمان اثر کرده و تک پسرش هم زنده است و هم عاشق شربت گل انار و سنبل طیب شده است، مثل همه گربه سانان.

فردا روز اما همه اهالی بازار از علاقه جدید خانمِ شازده حیرت زده شدند؛ مُهر سرجایش اما سنبل طیب هندی و گل انار هفت روز چیده و شیر گاو و گوشت خرگوش و جوجه مرغ سر نبریده بود که فصل به فصل به خانه شازده می‌بردند و پر و پوست و آشغال گوشت بود که از در پشتی مسافر خانه می‌آوردند و جلوی گربه‌های شهر می‌ریختند. به قول عمه مه‌لقا؛ «همه می‌گفتند زنک دیوونه شده، هوایی شده که از ترس گم شدن دوباره پسرش پایش را به تخت می‌بندد» و بی ‌راه هم نبود، که پای جد ما محمد خان تا دهسالگی توی شب‌های بی‌ماه به تخت بسته می‌شد و اتاقش پر بود از پر جوجه خروس و گاهی من باب تفنن پر قناری و مرغ عشق که دو تا زن سیاه و سفید شب‌های زمستان را به تمیز کردن و دسته کردنشان می‌گذراندند و متکا و لحاف می‌دوختند با مازادشان و بعد هم برای زیاد کردن دخل اهالی خانه می‌فروختند و خوش بودند. اصلا دیگر فخری خانم کتاب و قلم را کنار گذاشته بود و خشنود از زنده بودن پسر و رفت و آمد‌ گاه به‌گاه همسر، گوشه اتاق می‌نشست و لحاف پر درست می‌کرد و رویش نقش گربه‌های گنده و تیزدندان گل دوزی می‌کرد به رنگ سرخ و زرد و نارنجی و مردم هم کرور کرو ر می‌خریدند و بار اسب و شترشان می‌کردند و سوغات می‌بردند و اسمش را گذاشته بودند لحاف پلنگی که لابد اصلش ساخت دست خاندان ما بود و سال‌های سال توی بازار‌های کربلا و شام به قیمت نازل موجود بود و کسی هم سعی نمی‌کرد سر از کار سازنده‌هایش در بیاورد. همین هم بود که محمد خان در دیار غربت بی‌ترس از غریبی و بی‌خیال مال و منال بالید و صد و یک معلم و مدرس داشت و گل هُم هُم ، اگرهم خواسته بود برایش فراهم بود تا روزی بالاخره پانزده ساله شد و خبر کوری و بعد هم مرگ پدرش را روی تلگرافی خواند و بی‌حرفی شال و کلاه کرد که برود سراغ ارث و میراث پدری را بگیرد و‌‌ همان جا بود که مادر و دایه‌اش رازقی سیاه سوخته، خفتش کردند و نشاندنش گوشه اتاق و راز عجیب و طلسم خانوادگی مان را برایش گفتند....ادامه دارد

در این صفحه خیلی خیلی مجازی ،فقط قصه می نویسم ، تو بگو از هزار سال پیش تا امروز، اصلا سال هاست قصه هایم را مثل مرواری های دوخته شده به دامنی بلند پشت سرم می کشم، دوست داشتی بخوان ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید