اولین باردر مواجهه با نام فیلم که حسی از رهایی را القا میکرد، با خودم گفتم؛ چی بهتر از این، "بخوری، عبادت کنی و عشق بورزی!" همین عنوان فیلم حس خوبی یه آدم میده پس دیدنش حتما میتونه لذت بخش تر و از اون دسته فیلم های حال خوب کن باشه. ناگفته نمونه که علاقه فردیم به جولیا رابرتز که نقش اصلی در این فیلم بود هم در انتخابم برای تماشای فیلم بی تاثیر نبود.
جالب اینکه فیلم بر اساس رمانی پر فروش با همین عنوان، نوشته ی خانم الیزابت گیلبرت ساخته شده. قصه ی فیلم در واقع بخشی از سرنوشت نویسنده است.
در ابتدای فیلم و اولین مواجهه با الیزا (جولیا رابرتز) او را زنی موفق می بینیم که با وجود جایگاه و شرایط ایده آل زندگی اش در کنار همسری موقر و جذاب، غمگین و سر در گم به نظر میرسد. الیزا نویسنده ای معروف است که چالش ها و گمشده های درونی اش او را از شادی حقیقی و تعادل دور کرده است.
او که مدتی قبل تصادفا با شخصی به اصطلاح پیر مرشد و پیشگو ملاقات کرده، در زمان حال و پس از مدتی کشمکش تصمیم میگیرد مسیر زندگی اش را تغییر دهد.
قدم گذاشتن در مسیرهای متفاوت زندگی همیشه هم کار آسانی نیست و بسیاری از ما ترجیح میدهیم مشغول یک زندگی اشتباه باشیم و در آن احساس ناراحتی کنیم تا قدم جدیدی برداریم و از مسیر متفاوتی به دنبال خوشبختی برویم. اما الیزا که ناگهان خود را میان یک زندگی بیمعنی و ازدواجی اشتباه میبیند، در آستانه 40 سالگی، بعد از جدا شدن از همسرش تصمیم میگیرد با سفر به دور دنیا، خودش را در یک زندگی کاملا جدید غرق کند تا مفاهیمی مثل خدا و عشق را جور دیگری درک کند.
او در مسیر جدایی از همسرش برای مدتی با پسری جوان به نام دیوید وارد رابطه عاطفی می شود اما این رابطه و وابستگی که بیشتر به خاطر تحمل درد طلاق است هم پا برجا نمی ماند.
الیزا با نظر منفی اطرافیان، قضاوت ها و البته تنهایی و بی پشتوانگی دست و پنجه نرم می کند و پس از جدا شدن از همسرش و پس زده شدن از سوی دیوید، با پیش فروش کتابش هزینه سفری طولانی با پایانی نامعلوم را تامین می کند و با عدم اطمینان در باطن اما اعتماد به نفس ظاهری راهی ایتالیا می شود. کشوری که بیشترین شهرت را بابت غذاهای متنوع دارد. الیزابت در شهر رم یک خانه بسیار ارزان اجاره میکند و با شروع آموختن زبان ایتالیایی، زندگی موقتش را آغاز میکند که البته تجربه ای دلپذیر و خاص است. او دوستان زیادی پیدا میکند و هرچقدر که با فرهنگ مردم این شهر بیشتر آشنا میشود، خودش را هم بیشتر میشناسد.
لبخند های معروف جولیا رابرتز در حالی که نگاهش از اندوه خالی نیست مخاطب را با او به همزات پنداری وا میدارد. اینکه از درون هنوز به علت شکست های عاطفی اش سر خورده است اما با قدرت و قرار گرفتن در محیط های شاد سعی می کند با قضیه کنار بیاید.
در بخش بعدی الیزا را میبینیم که راهی هندوستان می شود تا در یک معبد به مراقبه و عبادت و تمرکز بر روی روح بپردازد. در آن جا نیز او گرچه سخت تر اما دوستانی را پیدا می کند و در کنارشان چیزهای جدیدی می آموزد. مهمترین دستاورد این سفر شاید رویارویی او با احساس گناهی ست که از دلشکستگی همسرش و ازدواج نافرجامشان به دوش میکشد. او در جایی از این سفر یاد میگیرد به جای نادیده گرفتن یا انکار دلتنگی و غم هایش، آنها را بپذیرد و به خودش اجازه تجربه این حس ها را بدهد.
آخرین مسیر الیزابت کشور اندونزی است؛ جایی که او برای تمرین خودشناسی نزد معلم یا همان پیشگویی میرود که قبلا یکبار دیگر او را ملاقات کرده و از او میخواهد دانش خود را به او نیز آموزش دهد. پیشگو به او می گوید که در دیدار قبل او را همچون پیرزنی دیده اما حالا شاداب و رها و جوان است. در کنار پیرمرد مرشد الیزا بازهم به مراقبه می پردازد و سعی دارد به تعادل در زندگی دست یابد. در این سفر الیزابت علاوه بر تجربههای لذتبخش، با مردی بهنام فیلیپ (خاویر باردم) آشنا میشود که با وجود علاقهاش به ایجاد رابطه عاشقانه با او، بر سر دوراهی عشق به خود یا دیگری قرار گرفته و با بزرگترین چالش زندگیاش روبرو می شود. تجربه های تلخ گذشته که یاداور وابستگی یا پس زده شدن بود او را بر سر دوراهی قبول یا رد این رابطه عاطفی قرار میدهد. از ترس اینکه مبادا آرامش و تعادلی که تا امروز با زحمت به دست آورده دوباره از بین برود سعی دارد از این عشق فرار کند. اما پیرمرد مرشد به او یاداور میشود که عشق ورزیدن هم بخشی از این تعادل است و نباید از تجربه کردن به بهانه ترس از شکست اجتناب کرد.
اگر سطحی به فیلم نگاه نکنیم، پس از تماشای آن به این فکر فرو میرویم که برای شاد بودن کافیست تنها به خودمان به عنوان انسان احترام بگذاریم، علایقمان را مهم بشماریم و از قضاوت ها نترسیم.لازم نیست برای یافتن شادی حتما دور دنیا سفر کنیم یا مانند الیزا طلاق بگیریم فقط کافی ست قوانین نانوشته را پاره کرده و دور بریزیم.
به نظر من مخاطب این فیلم زنان هستند، زنانی که در هر کجای دنیا از جایی به بعد تنها برای اطرافیانشان از جمله همسر، فرزند، پدر و مادر و ... زندگی می کنند و با عدم درک اطرافیان از ایثارهایشان دچار شکستگی شده و به پوچی می رسند. اما اگر به خاطر بیاورند که به دنیا آمده اند تا مثل هر انسانی شاد زندگی کنند با احترام و عشق به خودشان، عشق و احترام تمام جهان را هم نسبت به خودشان بر می انگیزند و قطعا بهترین ها را دریافت خواهند نمود.