she talks
she talks
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

هیچ چیز نباید آن بالا باشد.

یک لحظه به این فکر کردم که نمی‌خواهم به خودم بدهکار بمانم. نمی‌خواهم سال‌ها بعد که به یاد این لحظه افتادم یا برای کسی تعریف کردم،دلم هری بریزد که آنجا آخرین باری بود که پا روی آن سکوها گذاشته بودیم. ما، همه‌ی ما زن‌های بی رانت. آخرین بار بود که میشد دیده شویم و من چه کردم؟ فوتبال ایران و کامبوج را تماشا کردم؟
تازه رسیده بودیم روی صندلی‌ها. هنوز بازیکن‌ها برای گرم کردن هم نیامده بودند. دریایی از عکاس‌ها و خبرنگارها رو به روی جایگاه ما چند هزار زن حسرت زده ایستاده بودند. بازی اینجا بود. بازی ما بودیم.
کاغذهای بزرگ سفید را که از شب قبل توی کوله و کیف جا داده بودم، ماژیک‌ها را، صبح کف کفشم گذاشتم. فکر می‌کردم می‌گردندمان و حدس می‌زنند که شاید یک چیزی بالا ببریم. نگشتند. هیچ نگشتندمان. تمام خجالتم از نبودنش، از جان لطیفش را کردم یک جمله و با آبی‌ترین جوهر نوشتم: «دختر آبی ایران، شده اسم تو جاویدان»، همین. همین یک جمله‌ی خنثی و بی مطالبه را نوشتم.

منتظر نماندم که فکر کنم. که دو دو تا چارتای خانواده و آبرو و عکس و فلان بریزد توی کله‌ام. به طرفه العینی بلند شدم. هیچ کدام از همراهانم را خبر نکردم. قلبم اگر می‌توانست سینه را می‌شکافت و در حجم خالی آزادی، خون را به همه جا می‌پاشید. روی تک تک صندلی‌های خالی، روی صورت دست اندرکاران، روی لباس سربازان پشت به زمین، دوربین عکاسان دوربین به دست، چادر ماموران زن.
روی صندلی‌ها ایستادم. رو به هیچکس، رو به یک خالی بی انتها، رو به گوش‌های کر، کاغذ را بالا گرفتم.

شجاع بودم؟ هرگز. نمی‌ترسیدم؟ تا سر حد مرگ. مرگ. یک نفر، یک دختر با تمام حنجره‌اش در درونم جیغ می‌کشید:‌«یکی مرده! یه دختر که دلش می‌خواسته فوتبال ببینه مرده! از چی می‌ترسی؟» ولی وقتی آن بالایی، وقتی ناگهان تمام عکاس‌ها دوربین‌هایشان را روی تو می‌گیرند، وقتی اطرافت دلهره و همهمه آغاز می‌شود. وقتی آن‌ها، ‌آن صورت‌های خشک زده‌ی بی‌اختیارشان را روی تو قفل می‌کنند، وقت عزمشان را جزم می‌کنند و با چشم‌های خالی از احساس خیره به تو راهشان را از بین جمعیت به سمتت باز می‌کنند، می‌ترسی.
من نفر اول هیچ کاری نبوده‌ام. هیچ کار دردسردار و هزینه‌داری نکرده‌ام. این اولین بار بود. مطالبه‌ای نداشتم. فریادی نداشتم. فقط خجالت می‌کشیدم آنجایی بنشینم و بوق بزنم و هلهله کنم که چند روز قبلی یکی برایش جان داده بود. ایستاده بودم. دست‌ها و کاغذ بالا، شالم سبز، روپوشم سفید و شلوارم قرمز.

در بالاترین نقطه‌ی زمین بودم انگار. بر فراز ابرها، بالای قله‌ی تازه فتح شده. آب از سر گذشته بود، بگذار لذت ببرم از تقلای بی‌حد و حصرشان برای پایین کشیدنم. رو به رو را نگاه می‌کردم و صدای فریادشان می‌آمد که: «بیارش پایین». چنگ می‌انداختند که دستشان به کاغذ برسد. کارکشته‌ترهاشان حرف نمی‌زدند، چشم می‌انداختند توی چشمت که بترسی. که بنشینی بوقت را بزنی.

یک نگاه به پایین انداختم. دژی بودم که پرچم پیروزی بالا برده و پایین همه تا آخرین نفس مقاومت می‌کردند. جیغ می‌زدند، تکان نمی‌خوردند، بحث می‌کردند که من آن بالا بمانم. پرچم بالا بماند. ناگهان غریبه‌های چند لحظه پیش، گروهی بودیم برای یک هدف.

دست یکی‌شان رسیده بود به آستینم. می‌کشید. با تمام قوا. خونسرد و خشن. نگاهش کردم. چشم‌ها تیله‌های خاکستری خالی. سیاه. بی احساس. ربات. آخر ماجرا نزدیک بود. می‌دانستم. یکی‌ دیگرشان رسید. کاغذ را می‌کشید و توی دست خودم پاره می‌کرد. پاره می‌کرد و من سراسر خشم می‌شدم. پاره می‌کرد و من به دخترک آبی استقلال فکر می‌کردم. تکه‌ی «آبی ایران» بالا باقی ‌مانده بود. آخرین تکه. به آن هم رحم نکردند. هیچ چیز نباید آن بالا باشد.


*

ادامه دارد

ترسزنانورزشگاهبایستدختر آبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید