دختر دماغ گوجه ای :/
دختر دماغ گوجه ای :/
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

کهکشان اشتباهی، تلاطم جسم و باطن

یکی بود، یکی نبود، یه پادشاهی بود که سه تا دختر داشت و یه دونه تک پسر، پادشاهه، حاکم یه شهر خیلی قشنگ بود، یه جزیره کوچولو ، مردم اونجا همیشه شاد و خوشحال و خوشبخت بودن و سرزمین کوچیکشون همیشه سبز و قشنگ بود، پادشاه خیلی منتظر موند تا صاحب پسر بشه و از به دنیا اومدن اون خیلی شادمان و شنگول بود، پسرک همون بچگی بهش میگفتن عجیب، آخه با اینکه یه کلکسیون ماشین اسباب بازی داشت، دست بهشون نمی زد، با اینکه همه پسرک ها اون موقع با پدرجان هاشون میرفتن شکار آهو، اون خودشو حبس میکرد و نمی رفت، عروسک های قدیمی خواهراشو از توی انبار پیدا می کرد، می نشست موهاشونو شونه میکرد و برای آهوها گریه می کرد، بزرگ که شد، هنوزم گریه می کرد و گریه می کرد و به مامان عزیز تر از جانش، تنها کسی که درکش میکرد، می گفت از بدنی که مال خودش نیست، می گفت از احساساتش، از لباس های خواهراش، از چین چین های دامنا، از گیسوان بلند رها در باد، از مهمونی های عصرونه دخترونه به صرف چای، از گلدوزی و کتابخونه، از جواهرات گرانبها، گوشواره های سرخ آلبالویی، مامانش گوش می کرد و کریستال های اشکاش، می ریخت روی پسرک مایل به صورتیش، پدرجان عصبانی بود، خشمگین بود، طنین صدای دیو مانندش می پیچید توی راهرو های تاریک قصر، پدر بود و سخنانش به پسر رعنای مایل به صورتیش، پدرجان می گفت از مرد های قوی، از کت و شلوار ، از سلاح، از حکومت، از جنگ...مامان عزیز تر از جانش رفت و اون بود و گوله بار غصه و اندوه، پدر که به جنگ برفت، او می شد همان دختر وجودش، همان واقعیت توی چشمای اقیانوسیش، می شد یه دختر شاد بین مردم، می رقصید و می چرخید و می خندید، پدر که اومد، گفتند بر او، از پسر مجنون دیوانه اش و گمان ها بر ناپاک بودن و گناهگار بودن و طلسم شدنش، پدرجانش او را به صدها معبد و عابد و کلیسا و آتشکده و مسجد فرستاد، صدها بار در آب شفاپخش هزاران چشمه او را فرو برد و در آخر گفتن، با دختر سرزمین همسایه وصلت کند بلکه آدم شود، عروس زیبا بود، داماد زیبا بود، و هردو اندوه بر سینه داشتند، اندوه بر جسمشان و تقلا برای رها شدن باطنشان، عروس دم گوشش گفت: ببین پسر زیباروی رعنا، من جسمم نیستم، من تو ام، تمام ابهت و احساسات مردانه ام، در باطنم جا خوش کرده، داماد دم گوشش گفت: منم تو ام، دختر سرزمین پریان، تمام ابهت و احساسات زنانه ام، در وجودم پایدار است.

روز عروسی، تماشایی بود، جامه ی عروس بر داماد و جامه ی داماد بر عروس و اون ها فرار کردند، به اعماق جنگل، به کوه و دشت ها و رسیدند به خانه فرشتگان خدا، بر رسمیت شناخته شد باطن زندانی شده و جسم ها تعویض گشت و گردید..یکی بود، یکی نبود، آدمی بود روحش بود، آدمی بود جسمش نبود، کوچولو که بود، توی پناهگاه رحم، به کهکشان اشتباهی بدنش رفته بود، گم شده بود، حالا پادشاه 4 تا دختر داشت، حالا دختر باطن بود، حالا پسر باطن بود، و اونا برای درک هم بودن و اونا مقصر نبودن، اونا گناهکار نبودن و اونا چندش نبودن.. فقط توی کهکشان اشتباهی ظاهر پرت شده بودند و بعد از سالها، اونا خودشون بودن..و این قصه در مورد اونا بود، آبی های مایل به صورتی، صورتی های مایل به آبی، ترنس ها.

پ.ن : با تشکر از تئاتر آبی مایل به صورتی و نمایشنامه فوق العاده اش که چشمامو باز کرد و دیدگاهمو عوض و درکمو بیشتر :)

ترنسجنسیتداستانتئاتر
شیدا نامی دهه هشتادی ، نه شاخ نه خز! یک انسان معمولی :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید