نوید شیدایی | Navid Sheydaei
نوید شیدایی | Navid Sheydaei
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کتاب، هدیه، دوست

قسمت قبل ...

براش نوشتم IN. برای کی ؟ پارسا دیگه.

استوری پارسا این بود:

متنش در نگاهه اول برام خیلی جذاب بود، هرچند که درست متوجه کلیت قضیه نشدم. چیزی که باعث شد بهش پیام بدم این بود که قراره یکی از کتاب هایی رو که دوست دارم، به یه کسی که نمیشناسم، هدیه بدم. سه تا کار دلربا توی همین یک جمله هست:

کتاب خوندن، هدیه دادن و پیدا کردن احتمالی دوستانی که دست کم، در دو کار زیبا وجه مشترک داریم.

همینا کافی بودن که بخوام عضوی از این جریان باشم. جریانی که هنوز برای من خیلی واضح نبود. راستش اول از پارسا پرسیدم که میدونی کی پشت این قضیه است؟ گفتش که نمیدونم از کجا شروع شده، ولی کسی که قراره کتاب بهش هدیه بدی رو می شناسم. بعد از گرفتن ادرس دوستِ احتمالیِ کتاب خونِ مون، به پارسا گفتم، به منم کسی کتاب هدیه میده؟ بعد از توضیحاتش تازه متوجه داستان شدم. هر کسی که قراره توی این چالش شرکت کنه، بعد از ارسال کتاب، باید استوری مشابهی در اینستاگرامش قرار بده، تا در صورتی که کسی از فالوِرهاش خواست عضوی از این جریان باشه، آدرسِ بالادستیش رو بهش بده و اون دوست مجددا متن رو استوری کنه و این ساختار درختی میتونه همینطور ادامه داشته باشه. یکم گیج کننده است، نه؟ خوب بزارین یه جور دیگه بگم.

پارسا آدرس دوستش رو داد به من، من ادرس پارسا رو میدم به دوستم، دوستم ادرسِ من رو میده به دوستش، دوستِ دوست منم ادرس دوستِ منو میده به دوستِ دوستِ دوستِ من.

فکر میکنم الان باید متوجه شده باشین. اگرم نشدین شاید بهتر باشه خودتون توی این چالش شرکت کنین تا شاید یه چیزایی دستگیرتون بشه.

همون شب، این استوری رو گذاشتم، به یک ساعت نرسیده، بیش از 10 نفر بهم پیام دادن که :

  • چه باحال، اقا ما هستیم.
  • داداش چه کنیم؟
  • من هدیه بدم از کجا معلوم کسی به من هدیه میده؟!
  • حوصله داریا!!
  • خیلی دوست دارم شرکت کنم ولی وقت کتاب خوندن ندارم، میدونی که خیلی سرم شلوغه!!

و یه سری پیامهای مشابه دیگه. سعی کردم با حوصله برای همه، جریان رو توضیح بدم. حتی واضح تر از توضیحی که بالا دادم. تا حدودی هم موفق بودم و چند تا از رفقام شرکت کردن. بعضی هاشون هم ادرس من رو گرفتن که به دوستاشون بدن.

آخر هفته گذشت و رفتم سرکار، از اونجایی که ادرس محل کارم رو برای ارسال کتاب داده بودم، کلی ذوق و شوق داشتم، نمیدونم چرا ولی کاملا اطمینان داشتم که امروز قراره یه هدیه بگیرم. حدودای ساعت 10 بود که داشتم برای آقا مهیار (همکارم) این جریان رو توضیح میدادم که تلفنم زنگ خورد، از نگهبانی بود، گفت یه بسته براتون اومده، بی زحمت بیاین تحویل بگیرین. منو میگی، گل از گلم شکفت. سه سوت رفتم دم در و بسته رو تحویل گرفتم. اولین هدیه.

این جریان تا اخر هفته ادامه داشت. هفت کتاب، از ساوه، رشت، تهران و یک روستا از شهرستان گلوگاه به دست من رسید. به چهار تا از دوستانی که، شماره موبایلشون رو در بسته ارسالی نوشته بودن پیام دادم و ازشون تشکر کردم. از سه نفر دیگه ای هم که هیچ مشخصاتی ازشون ندارم همینجا تشکر میکنم. اگه یه روزی این مطلب رو خوندین، بدونین که خیلی خیلی از هدیه ای که به من دادین سپاسگزارم.

قشنگه نه؟ زندگی رو میگم. کرونا رو مثل بختک میندازه تو دامن کل آدمای کره زمین و زندگی ها رو تغییر میده. تغییرِ روالِ زندگی، من رو سوق میده به سمت دوچرخه سواری. آشنایی با کسی که فقط یک بار در تور دوچرخه سواری دیدم، حاصلش میشه اعتماد کردن و شرکت در یه چالش دوست داشتنی.

کسی از فردا خبر نداره ولی بدون شک روزای جذاب دیگه ای در راهه.

نوید شیداییکتابهدیهدوستروایتگرباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید