توی رفقای نزدیکم فقط مسعود بود که میدونستم اهل دوچرخه سواریه. از عزیزترین دوستان دوران لیسانسم، یه پسر لاغر، قد بلند و بذله گو. اهل تربت حیدریه بود، با لهجه ی شیرین مشهدی صحبت میکرد. شروع رفاقتمون از خوابگاه ستایش بود. یه خوابگاه خصوصی که به دلیل کمبود فضای خوابگاه دانشگاه، دانشجوهای ترم یک رو فرستاده بودن اونجا. اسمش خوابگاه بود ولی بیشتر شبیه یه خونه دسته جمعی بود. یه ساختمون سه طبقه که هر طبقه ش چند تا اتاق داشت و هر اتاق رو به چند تا دانشجو داده بودن. خیلی جای تر و تمیزی نبود ولی به ما خیلی خوش میگذشت. دو سال بعدش توی خوابگاه سردشت که خوابگاه دانشگاه بود همسایه دیوار به دیوار که چه عرض کنم تقریبا هم اتاق بودیم. یا ما اتاق اونا بودیم یا اونا اتاق ما. سال بعدش هم همخونه شدیم. توی یکی از سالهای سخت و شیرین زندگیمون، سال آماده شدن برای کنکور ارشد.
باهاش تماس گرفتم و گفتم که میخوام دوچرخه سواری کوهستان رو شروع کنم. مسعود چند سالی بود که دوچرخه سواری میکرد. هر از گاهی عکس جاهایی که با دوچرخه رفته بود رو توی اینستاگرام میگذاشت. بعد از کلی گشتن یه دوچرخه فلش پیدا کردیم، یه دوچرخه خوشگِلِ سایز 29. دو روز قبل رفتن به گدوک بود که خریدمش. اولین بار که سوارش شدم حس میکردم از پراید، سوار مرسد بنز شدم. درسته که تو واقعیت تجربه رانندگی با مرسدس بنز قسمتم نشده ولی به نظرم روزی که سوارش بشم قطعا همین حس رو خواهم داشت.
روز موعود فرا رسید و من و مرسدس جانم اولین تجریه مشترکمون رو با هم رقم زدیم، در گردنه ی گدوک، با طبیعت بکر، زیبا و دوست داشتنیش. صبح، بعد از خورد صبحانه شروع کردیم به حرکت. کل مسیر خاکی بود و ماشین رو، ولی ماشین های زیادی توی مسیر نبودن. در طول مسیر گله گوسفندان، مزارع پرورش زنبور، گیاهانی خاصی که متعلق به همون منطقه بودن و کلی زیبایی های دیگه، من رو مات و مبهوت خودشون کرده بودند، تا اینکه رسیدیم به دو کیلومتر آخر. بچه هایی که قبلا این مسیر رو اومده بودن، گفته بودن که دو کیلومتر آخر یه مسیر سربالاییه که رکاب زدن رو خیلی سخت میکنه ولی خیلی جدی نگرفته بودم. بچه ها میگفتن شیب 20 تا 30 درجه داره، ولی وقتی واردش شدم به نظرم کمتر از 80 درجه نبود، دروغ چرا شایدم 90. اوایلش با سری بالا و پر توان شروع کردم به رکاب زدن، به میانه های مسیر که رسیدم هر از گاهی من رکاب مرسدس رو میزدم و هر از گاهی مرسدس بود که عصای دستم بود و من رو میکشوند بالا. به آخرای مسیر که رسیدم، اگر سنگلاخ نبود احتمالا سینه خیز ادامه میدادم. ولی ادامه دادم و رسیدم به دشت زیبای کوه. بعد از اون همه فشار، زیبایی های کوه بیشتر از قبل به نظر میرسید. بعد از یه استراحت کوتاه، نشستم پشت مرسدم و دِ برو که رفتیم. شیبی که با جون کند ازش بالا اومده بودم، تبدیل شد به جذاب ترین بخش سفر، در برگشت سرعتم رسیده بود به 56 کیلومتر بر ساعت، انگار که داشتم پرواز میکردم. انگار نه انگار که همین یکی دو ساعت قبل از همون جاده رفته بودم، باز هم زیبا بود و دلربا.
توی اون سفر، با دوستان جدیدی آشنا شدم که پارسا یکی از اونها بود. پارسا، همونی که استوری صفحه ی اینستاگرامش، شد شروع نوشتن این ماجرا.