تا حالا حافظیه رفتید؟
وقتی وارد میشید یه بوی خیلی خفن میزنه به مشامتون که خب شمارو از همون بدو ورود تو خلسه میبره و بین اینهمه ادم خودتون و جناب حافظ عزیز رو تنها مییابید. اونوقت سفره دل رو پهن میکنید و هی حرف و نیت و فال که یکیش مطابق میل شما باشه.
اصلا این مسئله مورد نظر ما نیست. یهچیز دیگه میخواستم بگم. از حافظیه بیاید بیرون، یه صد متر راه برید به سمت چهارراه حافظ، همینجور که دارید فال فروشای حافظیه رو قانع میکنید که بابا من خودم الان در محضر حافظ بودم فال نمیخوام، سمت راست رو نگاه کنید، اهان رسیدید به یه کوچه. وایسید وایسید همینجاست. از همون سر کوچه که نگاه کنید دلبری این کوچه عجیب ادم رو میگیره.
یعنی از اون کوچه هاست که باید دست یار رو بگیری و با خودت کشون کشون بیاریش اینجا و یه قدم جانانه توش بزنید و کلی از هوای عاشقی کنار حافظیه بو بکشید. اگه کسی هم نبود دست معشوق و بگیرید و یه چرخ خیلی خوشکل بزنید چون اون کوچه همیشه پر از عشق بوده.این نیمکتا عاشقای زیادی رو اینجا دیده. حتی ادمایی که دیگه الان عشق رو گم کردن.
ای بابا باز از بحث منحرف شدم. لازمه بگم به جز عاشقای سینه سوخته، این مکان بدون سند و وثیقه ملک دانشجوهای بخت برگشتهی همون حوالی هم هست. البته اونها اصولا این مکان رو مامن امنی میدونن و ترجیح میدن کسی پاشو اونجا نذاره.
انشاءالله که من مورد عفو همه دانشجویان آن نواحی قرار گیرم.
خلاصه دانشجو که باشی، میدونی که بین کلاسا و قبل و بعدشون اول باید بری یه کرک از روبرو حافظیه بگیری، بعد اروم اروم تا کوچه قدم بزنی، به محض رسیدن به سرکوچه، با دوستان مسخره بازی رو شروع کنی تا برسی به پاتوق همیشگیتون. همونجا به ساعتهای بد کلاسا لعنت بفرستی وکلی نقشههای شوم تعطیلی و عقب انداختن امتحانا رو بکشی، دورهم استاداتون رو تجزیه و تحلیل کنی و کنار حرف زدنا هی آه مث دود از نهادتون بلند بشه و ...
تاکید میکنم که این پاتوقا فرق میکنه! دیگه جزئیات رو بیشتر افشا نمیکنم که دوستان قدیم شاکی نشن! اما اگه وارد این کوچه شدید، لذت نشستن تو دالونهای آرامگاههای خانوادگی رو از خودتون نگیرید.