پیشگفتار؛
ما از سرآغاز شاهنامه گام به گام پیش آمدیم و اکنون به پایان بخش «پدید آمدن جهان و مردم» رسیدهایم.
هر کسی شاهنامهای در دسترس داشته باشد میبیند تا فراز پسین(بعدی) شاهنامه، چند بند سروده دیگر هم هست مانند: «گفتار اندر گردش روزگار»، «گفتار اندر آفرینش آفتاب»، «گفتار اندر آفرینش ماه» و «گفتار اندر ستایش پیغمبر» و پس از آن با یک گسست کوتاه «گفتار اندر ستایش سلطان محمود» ولی به باور من این بخش از سرودهها نه تنها در روند داستانگویی با بخشهای پیشین و پسین شاهنامه پیوستگی ندارد که از دید زیباییشناسی هم با شیوایی و استواری سخنان فردوسی هماهنگ نیست و از همه بنیادیتر اینکه دستاویز کردن باورهای خرافی مردمان کوچه و بازار برای زمینه چینی ثناگویی بر بیگانگان، با جان اندیشههای این آزادمرد خردگرا در ستیز است.
راستی این است که ما هر چه گام به گام با داستانهای شاهنامه پیشتر برویم و پای سخنان آموزگار خردمند توس بنشینیم بیشتر به این باور میرسیم که فردوسی چکامهسرایی گزیدهگو و هدفمند است.
شیوه داستان گویی فردوسی مانند مولانا و یا سعدی، داستان در داستانگویی نیست. او مانند حافظ نیست که در باغ اندیشه و احساس از هر شاخهای، گلی می چیند و سپس همه آنها را در دامان یک غزل می ریزد.
فردوسی در آغاز سرایش شاهنامه، نیک می داند که در فرصت کوتاه زندگی باید کاری سترگ را به تنها تن خویش به انجام رساند پس زمانی برای پراکنده گویی و سخن پردازیهای پردامنه در میدان آرایه های ادبی را ندارد.
فردوسی شیوه خود را بنا می کند. او هرگاه می خواهد ما را به وادی تازه ای ببرد، آسانترین راه را پیش روی ما می گشاید. این است که در پایان هر بخش از شاهنامه و زمانی که می خواهد به داستان دیگری بپردازد، به پس سر نمینگرد و هرگز درباره چیزی دوبارهگویی نمی کند.
اکنون با همین پیش زمینه می خواهم در شبهای پیشرو، با رشته نوشتاری از نگاه و داوری یک شاگرد نوآموز شاهنامهخوان و بررسی رای بزرگان، به پایانبندی بخش «پدید آمدن جهان و مردم» بپردازم که میدانم کاری بسیار پردامنه است و شاید پیامدهایی داشته باشد ولی من شاگرد کوچک آموزگار توسم و فرزند سرزمینی هستم که بزرگان آن به من آموختهاند:
هر آن کس که شهنامه خوانی کند
چه مرد و چه زن پهلوانی کند