منطقی این بود که وقتی از زخم کاری بخواهم بنویسم از نکات مثبت سینمای محمدحسین مهدویان شروع کنم. از ایستاده در غبار تا ماجرای نیمروز، از سبک خاصش در فیلمبرداری تا عشقی که به قهرمانانش دارد؛ ولی شوربختانه زخم کاری مهدویان بر جان بینندهای مینشیند که توقعش از او بیش از اینهاست. وقتی از زخم کاری مینویسم لاجرم باید از ضعف مهدویان در دلبستگی مفرط به قهرمان روایتهایش بنویسم. چه آن فرد موسی باشد در لاتاری و چه مالک در زخم کاری. این دلبستگی مهدویان تا بدان جا پیش رود که از شخصیتی فاسد یک قهرمان بسازد و مرگی اسطورهای برایش رقم بزند؛ و ای کاش کار به همین جا ختم میشد! مهدویان آنقدر دلبستهی قهرمان فاسدش میشود که او را از گور بر میخیزاند تا فصلی جدید را به وی هدیه کند!
فصل نخست زخم کاری با تمام کاستیهایش در روایت و شخصیتپردازیها قابل تحمل بود؛ چرا؟ شاید به لطف جناب شکسپیر در مکبث. جذابیت داستان کوتاه مکبث باعث میشد تا ضعفهای ریز و درشت اثر پشتش پنهان شود. با این همه فصل نخست زخم کاری فراز و فرودهایی داشت؛ البته فرودهایش بیشتر ولی ضربههای مهدویان در یکی دو قسمت ابتدایی تا ایجاد فضایی دلهرهآور و رمزآلود به سبک سینمای نوآر، بیننده را با خود همراه میکرد. گرچه تلفیق این نوع روایت با بازیهای ضعیف تا خیلی ضعیف و پراکندگیِ خرده روایتهایی که نبودشان خللی به داستان و پیرنگش وارد نمیساخت، اثری ضعیف در قامت مهدویان بر جای گذاشت.
فصل دوم زخم کاری اما گویی تمام ضعفهای فصل نخست را با خود حمل کرده است با این تفاوت که دیگر جذابیت داستان لیدی مکبث هم نمیتواند از این ضعفها بکاهد. بازیهای ضعیف، استفادهی گاه و بیگاه از حرکات آهسته به سبک سریالهای زرد ترکیهای، شخصیتهایی که بیشتر تیپ هستند تا شخصیت، تیپهایی از جنس بالماسکهای و از همه مهمتر داستانی که ربط و وصلی به واقعیت زندگی در حال و حاضر این مملکت ندارد! نشان دادن طبقهای مرفه که هیچ زمینهی مشترکی با روزمرهی این روزهایمان ندارد.
شاید قضاوت در مورد فصل دوم با دیدن تنها دو قسمت کمی زود باشد ولی با پیشینهای که از فصل نخست به یاد داریم میفهمیم که مشت نمونهی خروار است! نمرهای که بخواهم به سریال بدهم چیزی میان سه الی سه و نیم از ده خواهد بود، چیزی میان بد و خیلی بد!