از وقتی که خاطرم هست، دوست داشتم از خودم بنویسم، شاید درستترش این باشد که از روزمرگیهایم بنویسم؛ همین چیزهای ساده و دم دستی مثل اینکه امروزکجا رفتم، چه کارها کردم، چه حسی داشتم یا اصلا امروز هیچ کاری نکردم، چایی خوردم و از پنجرهی خانه به رفت و آمد ماشینها و مردم نگاه کردم. میخواستم همین قدر ساده بنویسم ولی نتوانستم، چه شد که نتوانستم. هنوزم که هنوزه باز نسبت به انتخاب نوع نوشتن وسواس دارم؛ در وبلاگی که رسمی نیست و خوانندههایش هم اندک شمار چرا باید نوشتاری نوشت و گفتاری نه! این انتخابِ به ظاهر ساده برایم حکایت از بلبشویی درونی دارد، انتخابهای هر روزه، هر ساعت و هر لحظه، این کشمکشهای درونی نسبت به همه چیز، این سخت گرفتنها نسبت به خود، نسبت به خودِ خودم!
خودی که تمام سرمایهام برای این بودنهای روزانه است، خودمی که از دیروز و دیروزها تا همین حالا که این کلمات را مینویسم همراهم بوده، اندیشیده، دو دو تا چهارتا کرده، خودی که نخواسته محدود به چرتکه انداختنها باشد و هر از گاهی هم گوش به ندای درونی یا هر چه نامش میگذارید داده است.
ولی حاصل چه بوده؟ حاصلی که در این لحظه میبینم در کشمکش انتخاب اولین کلمه برای همین پاراگراف خودش را نشان میدهد، موقع نوشتنش به این فکر میکردم که درست نیست ابتدای خط با «ولی و اما» شروع شود و در ادامه هم وسواسهایی از جنس انتخاب بین «اولین یا نخستین»، «موقع یا هنگام»، «ابتدا یا آغاز» و الی آخر ... .
این کشمکشهای درونی و روزانه ذهن را دچار فرسودگی میکند، این وسواسی که برای هر بودنت در هر لحظه داری؛ اینکه میخواهی بینقص باشی بازتابی میشود در دیگر رفتارها و روابط. نه انکه دچار کمالگرایی باشم که حتی آگاهی نسبت به همین مساله خود سقلمهای میشود که: «اهای حواست هست دیگه؟ بذار همین جور ادامه پیدا کنه اصلا ببینیم چی از آب در میاد!».
از موضوع اصلی فاصله گرفتم، میخواستم از این موضوع بگویم که دوست دارم از خودم بنویسم، راحت و بیپروا، از وابستگیهایم، از ترسها و حتی از دوست داشتنهایم؛ ولی چرا تا به حال نتوانستهام؟ این احتیاط و پروا از کجا آمده؟ هر قدر هم که به سالهای زندگی اضافه میشود این احتیاط بیشتر میشود، این محافظهکاری در حفظ هر آنچه خصوصیاش میپنداری، حریم خصوصی، چه عبارت مضحکی در این زمانه! حریم خصوصی، چه مفهوم پر دردسر و مهمی در این زمانه!
بسیار شده نسبت به نسلهای جدید که راحت و بیپروا هر آنچه را در لحظه دارند با دیگران به اشتراک میگذارند، غبطه میخورم. چند سالی میشود مشغول سر و کله زدن با دانشجوها هستم، به گمانم از سال ۱۳۹۶ تا به اکنون؛ خاطرم هست آن اوایل فاصله یا تغییر محسوسی نسبت به دنیا و حال و هوایشان حس نمیکردم ولی مدتی است که این عدم درک متقابل بیش از پیش نگرانم کرده، تا آن جا که سعی میکنم نسلهای جدید و بهویژه دهه هشتادی را بیشتر بخوانم، توی اتوبوس و مترو اگر بچه دبیرستانی کنارم باشند گوش تیز میکنم تا بفهمم از چه صحبت میکنند، دغدغهشان چیست و چقدر با دغدغهها و افکار من در آن سن و سال فرق کردهاند.
مایلم شجاعت نوشتن از خود و تمام آنچه را که درگیرم کرده داشته باشم، میتوانم؟ نمیدانم ...