زمین بازی بیرون شهر در یک روز نهچندان گرم تابستان. مردی حدوداً سی ساله با کلاه، کت کتان و ساعت مچی که احتمالاً ۱۱ را نشان میدهد، با نگاهی بیروح در چشمانش، کودکی را بر روی تاب هل میدهد. کمی آن سوتر دوقلوهایی به دنبال یکدیگر میدوند. مادرشان با سبدی در دست کناری ایستاده و چشمان بیقرارش را به دوردستها دوخته؛
آنجا که دود سفید قارچی شکل عظیمی، بزرگ و بزرگتر میشود.
پنج شنبه نهم اوت 1945
.
.
.
«ناگازاکی»
حسن علیزاده
برگرفته شده از shiil.blog.ir