با آنکه در سال جدید ترجیحم آن بوده که هر هفته یا کمینه دو هفته یک بار مطلب بنویسم، از آخرین یادداشت وبلاگیام یک ماهی میگذرد؛ البته در این مدت مشغلهها و پارهای بلاتکلیفیها را بهانه کردم تا هم فیلم ببینم، هم کتاب و مجله بخوانم بلکه ذهنم لختی آرام بگیرد، ذهن که آزاد نباشد دست به قلم نمیرود، هر چند سوژههای زیادی دور و برش پرواز کنند! در این یادداشت چند تا از فیلمهایی را که دیدم و کتابهایی را که خواندم معرفی میکنم، باشد تا مفید واقع شود!
از کتابی که مطالعه کردم شروع میکنم، پایاب شکیبایی نوشتهی دکتر محمد جواد ظریف که معرف حضور هستند! کتاب به نسبت حجیمی با فصول بسیار در موضوعاتی چون سیاست داخل و بینالملل. در ابتدا از چگونگی پیشنهاد و پذیرش وزارت امور خارجه در دولت اول دکتر روحانی میگوید و در ادامه نقبی میزند به ساختار وزارت امور خارجه و اصلاحات پیشنهادیاش، چه آنهایی که اجرایی شدند و چه به ثمر نرسیدهها. در دیگر بخشهای کتاب هم به چالشهای سیاست خارجی ایران در عرصهی بینالملل یا موضوعاتی چون رژیم حقوقی دریای خزر، بحران هستهای و حقوق بشر پرداخته میشود و نوع و جنس روابط ایران با کشورها یا حوزههای جغرافیایی خاص را بیان میکند. در کل کتاب خوبی بود و خداندنش را به علاقمندان دنیای سیاست و روابط بینالملل پیشنهاد میکنم.
دربارهی جنگ جهانی دوم و شخصیتهای موثر در آن از جمله وینستون چرچیل فیلمهای زیادی ساخته شدهاند. فیلم تاریکترین ساعت به کش و قوسهای نخست وزیری وینستون میپردازد و و مهمترین چالش روزهای اول نخست وزیریاش را به تصویر میکشد، بهویژه عملیات دانکرک. فیلم به خوبی داستانش را روایت میکند و بازی گری اولدمن هم بی نقص و تماشایی است، از آن گذشته با اتفاقات هفتهی نخست ریاست جمهوری دکتر پزشکیان و چالشهایی که خیلی زود سراغش آمد، دیدن این فیلم جذابتر هم خواهد شد؛ آنجا که باید در شرایط سخت، تصمیمات سخت گرفت و واقعیت و ارمان را با هم به پیش برد.
سریال تحسین شدهی شوگان ساختهی شبکه اف ایکس از مجموعهی گروه سرگرمی فاکس ایالات متحده آمریکا و بازیگران عمدتا ژاپنی از روی رمانی با همین عنوان نوشتهی جیمز کلیول (James Clavell) به برههای از تاریخ ژاپن میپردازد. ورود کشتی هلندی به یکی از حوزههای نفوذ استعمار پرتغالیها یعنی ژاپن در حدود سال ۱۶۰۰ میلادی و درگیری ناخواسته در بازیهای سیاسی درون حاکمیت! حاکم ژاپن فوت شده و تا زمانی که کودک خردسالش به بلوغ برسد، شورای سلطنتی متشکل از پنج نفر مسئول امور حاکمیتی هستند. فصل اول سریال در ده قسمت ساخته شده و ادامهدار خواهد بود. سریالی به شدت خوش ساخت با بازیهای عالی. اگر به فرهنگ ساموراییها علاقهمندید دیدن این سریال را از دست ندهید. بهویژه رویکردی که سازندگان (و درواقع نویسنده رمان) نسبت به مقوله تقدیر گرایی و مرگ در فرهنگ شرق دور دارد.
دو برادر دوقلوی گانگستر در شرق لندن که نهتنها سودای تسلط بر پولهای کثیف این شهر بلکه رویاهایی فرا آتلانتیکی هم دارند. فیلم در حال و هوای دهه شصت میلادی جریان دارد، یکی از دو برادر (ران) بیمار روانی و بسیار تندخو و دیگری (جری) معقول و منضبطتر ولی با خشونت و شقاوتی درونی. تام هاردی در نقش هر دو برادر بازی کرده و تا حدودی توانسته از پس نقشها بر بیاید. ماجرا از آنجا آغاز میشود که ران با لطایف الحیلی از درمانگاه بیماران روانی مرخص شده و در همین حین آن یکی برادر (جری) عاشق خواهر یکی از نوچههایش میشود. در کل فیلم متوسطی است و برای یک بار دیدن بد نیست، همانطور که نمرهی ۶ از ۱۰ برایش کفایت میکند.
فیلمی فرانسوی و سیاه و سفید به مدت ۸۵ دقیقه از ژان لوک گدار، ماجرای زنی است که توان پرداخت کرایه خانهاش را ندارد و به تن فروشی روی میآورد. نانا با بازی آنا کارینا که در آن زمان همسر ژان گدار هم بود، نوعی سادهاندیشی توأم با حماقت نسبت به زندگی دارد و از همین روی شانس چندانی در تقابل با دنیای بیرحم سرمایهداری نمیتوان برایش متصور شد. نانا که در یک مغازه صفحهفروشی موسیقی کار میکند، آرزو دارد روزی هنرپیشه سینما شود. بعد از این که با دوستپسرش قطع رابطه میکند، از طریق مردی به نام رائول که پاانداز استبه روسپیگری کشیده میشود. نانا پس از مدتی به مردی دل میبندد و تلاش میکند از تنفروشی دست بکشد اما رائول مایل نیست یکی از بهترین کارگران جنسیاش را از دست بدهد. فیلم در ۱۲ پرده (اپیزود) ساخته شده و روایت خطی و سرراستی دارد. هر پرده با میاننویسی آغاز میشود که شخصیتها، مکان و خلاصه یا اتفاقاتی را که قرار است در آن پرده رخ دهد، شرح میدهد.
از قسمتهای خوب فیلم میتوان به مکالمهی نانا با فردی فیلسوف مسلک در پردهی یازدهم اشاره کرد. نانا در پی خیابانگردیهایش به کافهای سر میزند و در کنار مردی مُسن که مشغول مطالعه است، مینشیند.
نانا: زیاد میای اینجا؟
مرد: نه خیلی!
نانا: برای چی مطالعه میکنی؟
مرد: کارم اینه!
نانا: خیلی عجیبه، نمیدونم بعضی وقتها چم میشه؛ مثلا میخوام یه حرفی بزنم ولی وقتی موقعش میشه نمیدونم چی بگم!
مرد: میفهمم، تو کتاب سه تفنگدار رو خوندی؟
نانا: فیلمشو دیدم، واسه چی؟
مرد: چون تو اون داستان، پروتوس که بلند قد، قوی و کمی هم سر به هواست، هرگز تو زندگیش فکر نکرده، اون باید یه بمبی رو توی یه انبار زیرزمینی جاساز کنه، اون این کار رو انجام میده، بمب رو جاساز میکنه، فتیله رو روشن میکنه و بعد شروع میکنه به دویدن و دور شدن؛ ولی یهو در جا میخکوب میشه و شروع میکنه به فکر کردن، در مورد چی؟ این که چطوری موقع راه رفتن یک قدم پیش روی قدم بعدی قرار میگیره! تو هم باید در موردش فکر کرده باشی. پروتوس همینطور فکر میکنه و از حرکت باز میایسته، بمب منفجر میشه و سقف روی سرش آوار میشه ولی اون با شونههاش آوار رو نگه میداره اما بعد از یه روز، شایدم دو روز، طاقتش تموم میشه، آوار سرازیر میشه و اون میمیره. اولین باری که فکر کرد اونو به کشتن داد!
نانا: چرا این داستانو برام تعریف کردی؟
مرد: همینجوری ... فقط واسه گپ زدن.
نانا: چرا همیشه باید حرف بزنیم؟ اغلب یه نفر نباید حرف بزنه، باید در سکوت زندگی کنه، هر چی بیشتر حرف بزنی کلمات معنی کمتری پیدا میکنن.
مرد: شاید اما کسی میتونه؟
نانا: نمیدونم.
مرد: من به این نتیجه رسیدم که بدون حرف زدن نمیشه زندگی کرد.
نانا: ولی من میخوام بدون حرفزدنزندگی کنم.
مرد: خب کار قشنگیه ... مثل عشق ورزیدن به یه نفر دیگه اما این امکانپذیر نیست!
نانا: اما چرا؟ کلمات باید درست همون چیزی رو بگن که یه نفر میخواد بگه، آیا اونا به ما خیانت می کنن؟
مرد: ما هم به اونا خیانت می کنیم. یه شخص باید بتونه خود شخص رو بیان کنه مثلا یکی مثل افلاطون، میتونه هنوز هم درک بشه؟ میتونه. با اینکه ۲۵۰۰ سال پیش و به زبان یونانی نوشته، هیچکس واقعا زبان رو نمیشناسه، حداقل، نه دقیقا. با این وجود چیزهایی از میان عبور میکنن و بنابراین ما باید قدرت بیان به خودمون رو داشته باشیم و باید اینطوری باشه.
نانا:چرا باید این کارو بکنیم؟ برای درک همدیگه؟
مرد: ما باید فکر کنیم و برای فکر کردن نیاز به کلمات داریم، راه دیگهای واسه فکر کردن وجود نداره، برای ارتباط برقرار کردن شخص باید حرف بزنه، این زندگی ماست.
نانا: آره اما خیلی سخته، من فکر میکنم زندگی باید خیلی ساده باشه! حرفات دربارهی سه تفنگدار میتونه داستان خوبی باشه ولی این خیلی ترسناکه!
مرد: درسته اما اون یه نشونه است، من باور دارم یک شخص تنها وقتی میتونه یاد بگیره خوب حرف بزنه که برای یک بارم که شده، زندگی رو انکار کرده باشه، این بهاشه!
نانا: پس حرف زدن کشنده است!
مرد: حرف زدن در ارتباط با زندگی تقریبا نوعی رستاخیزه، گفتار زندگی دیگهای هست، وقتی که شخص نمیتونه حرف بزنه بنابراین برای زندگی در گفتار، شخص باید از درون مرگ زندگی بدون سخن عبور کنه، ممکنه نتونم منظورمو واضح بگم ولی یه قانون ریاضت وجود داره که فرد رو از خوب حرف زدن باز میداره، تا وقتی که شخص رو از زندگی تفکیک کنه.
نانا: اما یه نفر نمیتونه زندگی روزانهاشو با ... نمیدونم با جداسازی و تفکیک زندگی کنه.
مرد: ما متعادل میشیم ... به همین خاطره که از سکوت به کلمات حرکت میکنیم، ما بین این دو تا تاب میخوریم، همین حرکت یعنی زندگی. شخص از یه زندگی روزمره به یه زندگی که ما بهش میگیم زندگی برتر صعود میکنه، زندگی متفکرانه، ولی این جنس زندگی وقتی حاصل میشه که شخص «هر روز» رو کشته باشه، زندگی بیش از حد ابتدایی.
نانا: پس تفکر و حرف زدن هر دو یه چیز هستن؟
مرد: من اینطور فکر میکنم، افلاطونم همینو گفته، این یه تفکر ریشهدار و قدیمیه، انسان نمیتونه فرق بین افکار و گفتار خودش رو تشخیص بده و همون لحظه که فکر میکنه، داره کلمات رو بیان میکنه.
نانا: پس شخص باید حرف بزنه و ریسک دروغ گفتن رو هم به جون بخره!
مرد: دروغ هم بخشی از کشف و شهود ماست، خطاها و دروغها خیلی شبیه هم هستن. البته منظورم دروغهای معمولی نیست مثل اینکه قول میدم فردا بیام ولی نمیام، همونطور که نمیخواستم بیام، میبینی اینا اجتناب ناپذیرن ... اما یه دروغ عمدی با اشتباه یه کم فرق میکنه ... شخص میگرده و نمیتونه کلمه درست رو برای بیان پیدا کنه و به خاطر همین هم هست که تو نمی دونی چی بگی، در واقع میترسی که بتونی کلمهی درست رو برای گفتههات انتخاب کنی.
نانا: یه نفر چطور میتونه مطمئن بشه که میتونه کلمه درست رو برای بیان انتخاب کنه؟
مرد: اون یه نفر باید ممارست کنه ... احتیاج به تلاش و کوشش داره ... باید به شیوهای حرف بزنه که درسته، صدمه نزنه، چیزی رو بگه که باید گفته بشه، کاری رو بکنه که باید انجام بشه، بدون لطمه یا صدمه زدن.
نانا: اما اونا باید با عقیدهای درست این کارو انجام بدن ... یه نفر بهم گفت توی همه چیز حقیقت وجود داره حتی توی خطا و اشتباه، کانت، هگل، فلسه آلمانی برای برگردوندن ما به زندگی، ما رو متوجه کردن که برای رسیدن به حقیقت باید از درون خطاها عبور کنیم.
نانا: نظرت دربارهی عشق چیه؟
مرد: عشق یه نوع احساسه ... که ناگهانی وارد بدن میشه و به حقیقت میپیونده و حقیقتش به زندگی جون میده، لایبنیتز مشروط بودن رو معرفی کرد، حقایق مشروط و حقایق واجب به زندگی معنا میدن، فلسفهی آلمانی اونو به ما معرفی کرد، اینکه در زندگی، انسان همواره با جبر و خطا زندگی میکنه و باید با اونها کنار بیاد.
نانا: عشق نباید تنها حقیقت باشه؟
مرد: با این دیدگاه عشق همیشه مجبوره که یک حقیقت باشه؛ تا حالا کسی رو دیدی که در یک لحظه تنها یک چیز رو دوست داشته باشه ... نه؛ وقتی بیست سالته ... چیزی نمیدونی، تنها چیزی که میدونی یه سری انتخابهای اختیاریه ... عشق تو خالصانه نیست و برای اینکه بفهمی عاشق چی هستی نیاز به بلوغ کامل داری و این یعنی جستوجو که حقیقت زندگیه ... به همین خاطر عشق تنها راه حله!