همزمان با گسترش ویروس کرونا و تشویق و ترغیب مردم به خانهنشینی، بسیاری از کتابخانهها، چه دولتی و چه خصوصی، بخشی از کتابهایشان را با تخفیف یا حتی رایگان در اختیار مردم قرار میدادند. اتاق بازرگانی، صنایع، معادن و کشاورزی تهران یکی از همینها بود. در تبلیغش هم آمده بود که بسیاری از این کتابها برچسب قیمت بالای صدهزار تومان خوردهاند؛ چیزی که البته با افزایش سرسامآور قیمت کتاب، دیگر قیمت بالای صدهزار نظری از سر شگفتی جلب نمیکند!
به سایتش سر زدم و تعدادی از کتابها را دانلود کردم. قابل پیشبینی بود که موضوع کتابها در باب تجارت و اقتصاد باشد. یکی از عناوینی که نظرم را بیش از بقیه به خودش جلب کرد، مجموعه کتابی با عنوان «نسل امینالضرب» بود که در قالب پنج عنوان کتاب، بهطور مختصرْ زندگیِ کاریِ تعدادی از فعالان حوزهی کسبوکار را شرح میداد. از میان همینها یکی بیش از بقیه ترغیبم میکرد به هر چه زودتر خواندنش:
استارتاپ به سبک ایرانی؛ خاطرات کارآفرینی: شهرام شاهکار، نازنین دانشور، شایان شلیله، رضا اربابیان، تبسم لطیفی، محمدجواد شکوری مقدم، برادران محمدی و مجید حسینینژاد
خیلی زود شروع به خواندنش کردم. در ابتدا پیشگفتاری داشت از جناب آقای مسعود خوانساری، ریاست اتاق تهران. از چرایی عدم بهرهمندی از تجارب گذشتگان گفته بود و گلایه که چرا تاکنون زندگینامهنویسی همانند آنچه در میان کشورهای عمدتا غربی شایع هست، در کشورمان پا نگرفته و امید که با چنین کتابهایی تجارب اهل فن به عموم مشتاقان انتقال یابد.
نخستین بخش از کتابْ روایتی بود از شهرام شاهکار، مؤسس اسنپ. با ذوق و شوق شروع به خواندش کردم ولی سبک نوشتاریِ به غایت ضعیف و سبک، در کنار حداقل اطلاعاتِ به دردبخوری که برای خواننده در چنته داشت، خیلی زود ذوقم را کور کرد.
اینکه شهرام شاهکار چه تجاربی در گذشتهی کاریاش داشته که به درد اسنپ خورده و در شروع به کار اسنپ، چه راهی را طی کرده، نبود که نبود. هیچگونه اطلاعاتی پیرامون اکوسیستم استارتاپی اسنپ نداشت، سرمایه از کجا جذب شده؟ آن هم نبود. صرفا از اینجا و آنجا حرفهای بهدردنخوری که با جست وجوی سادهی اینترنتی هم میشود بهترشان را پیدا کرد. اینکه جناب شاهکار هر روز پنج بار اسنپ میگیرند تا از نزدیک با مجموعهی تحت مدیریتش آشنا باشد، برای منِ خوانندهْ آوردهی قابل اتکایی ندارد و تنها یاداور سفرهای درونشهری و با لباس مبدل شاهعباس است و بس!
از اسنپ به تخفیفان رسیدم، و کورسوی امیدی که از تجربهی خانم نازنین دانشور در راهاندازی کسبوکار شخصیْ آن هم در شرایط اقتصادی ایران، چیزکی یاد بگیرم؛ ولی باز آنچه در بخش نخست این کتاب شاهدش بودم، تکرار شد. تو گویی این کتاب برای نوجوانان یا حتی نونهالان نوشتهشده و نویسنده اندک رنجی برای مصاحبه اختصاصی یا به چالش کشیدن موضوع و کنجکاوی درمورد چگونگی کار، به خود راه نداده.
از این شاخه به آن شاخه پریدنها نه از باب هنر انتقال زمانی نوشتار یا نگاه پسامدرنیستی لایهلایهای! نه، این کتاب را چه به این حرفها! بلکه صرفا از سر ماستمالی و سرهمبندی کردن کار؛ مثلا در جایی از کتابْ سفرهای خارجی را یکی از کلیدهای موفقیت خانم دانشور معرفی میکند و مینویسد که ایشان بر اساس یک قرارداد کاری به انگلستان میروند، تجربهی خوبی کسب کرده و به ایران باز میگردند و استارتاپی به نام میدونک تأسیس میکنند. این استارتاپ چندان موفقیتآمیز پیش نمیرود، پس در یکی از شرکتهای تجارت الکترونیک ایران بهعنوان مدیر پروژه و مشاور استخدام میشود. چه شرکتی؟ نمیدانیم. اینکه ایشان بعد از تحصیل، به انگلستان رفتند و با سن کم یک تجربه ناموفق هم داشتند ولی بهعنوان مشاور و مدیر پروژه استخدام میشوند هم خود جای سؤال دارد. بگذریم، در ادامه میخوانیم که همزمان از آلمان پیشنهاد کاری دریافت کرده و رهسپار کشور ژرمنها میشود. میان آنها هم دوام نیاورده و باز فیلش یاد ایران میکند. نوع روایت این رفتوآمدها در کتاب چنین است: «بازگشت اما با کولهباری از تجربه» (به نثر سخیف کتاب که گویی برای کودکان نوشتهشده توجه کنید.)
در ادامه اینطور نوشته شده:
«بسیار بعید است کسی در خانه بنشیند و این پایش را روی آن یکی پایش بگذارد و با فکر کردن بسیار به ایدهای نو به کسبوکاری درآمدزا دست پیدا کند. بالاخره بایده ایدهای را از یک جایی به دست آورد. دانشور هم ایده تخفیفان را از یک نمونه خارجی به دست آورد.»
خیلی ممنون که نصیحتمان میکنید! جالب اینکه میگوید «بهدست آورد»، که البته درستترش میشود کپی کرد، با دیگر واژهها هم که در شأنمان نیست، کاری نداریم. مینویسد که حوالی سال ۹۰ - ۸۹ از طرف یک آژانس نرمافزار (باز هم نمیدانیم چه آژانسی) به آنجا رفته (ننوشته کدام کشور!) و در تیم فنی پروژه، لیدر (رهبر) تیم میشود. در آنجا دیده که خیلی تخفیف میدهند و باز سودآوری برای شرکت دارد، پرسوجو میکند، به بهانهی ناهار با دیگر اعضای شرکت، درمورد کسبوکارشان میپرسد (بخوانید تخلیه اطلاعاتی) و در یکی از سفرهایی که برای عید نوروز به ایران آمده بود، پیگیر پیاده کردن همان نوع کسبوکار میشود. طنز ماجرا آنجاست که با این همه کپیکاری و زرنگبازی در فهمیدن روال کسبوکار، کتاب مینویسد که «کمکم مدل کسبوکار در ذهن دانشور شکل میگرفت»!
در ادامه از شراکتش با خواهرش میگوید و شروع کار در دفتری کوچک (با کدام سرمایه؟ نمیدانیم!) و عقد قرارداد در ماشین از پشت تلفن! (آن چه نوع قراردادی است که پشت تلفن بسته میشود؟ پس دفتر کار برای چه بوده؟ باز هم نمیدانیم!) از پا گرفتن کارشان میگویند و جذب نخستین نیروی انسانی؛ اما از چگونگی پا گرفتن، هیچ نمیدانیم، و این ابهام در مورد چگونگی پا گرفتن کسبوکار از آنجا هم ناشی میشود که در بخشی از داستان تخفیفان از قول خانم دانشور میخوانیم که:
بهتر است هر کاری را با سرمایه شخصی (به قول ایشان پول توجیبی) شروع کنیم و سرمایه غیری به کارمان راه ندهیم.
خانم نازنین دانشور، مؤسس استارتاپ تخفیفان و خانم نسیم بنایی، نویسندهی محترم کتابِ استارتاپ به سبک ایرانی، بر فرض که این توصیه کودکانهی شما را بپذیریم، برای راهاندازی کسبوکاری چون تخفیفان چه میزان پول تو جیبی لازم است؟ ما دفتر کار هم نمیخواهیم، همان پشت تلفن هم قرارداد شفاهی میبندیم، نه در ماشین، اصلا در خانهی خودمان و کنار کرسی! وقتی هیچ اطلاعاتی از چگونگی پا گرفتن این اکوسیستم نمیدهید، چرا به خود اجازه میدهید که هر مطلب سخیفی را با عنوان کتاب به بازار نشر روانه کنید؟ اگر به خرج خود بوده، خب نوش جانتان؛ ولی با مهر اتاق بازرگانی، صنایع، معادن و کشاورزی تهران چه کنیم؟ با پیشگفتار جناب خوانساری چه کنیم؟
به شخصه سعی میکنم کتاب را تا به آخر بخوانم، ولی صرفا به این خاطر که نیمهکاره رهایش نکرده باشم. آقایانْ در توییتر و اینجا وآنجا، بادی به غبغب میاندازند و برای همهچیزْ داد سخن سر میدهند، از برنامههای کلان اقتصادی و ضعف بازار نشر کتاب گرفته تا چرایی پایین بودن سرانهی مطالعه مردم. لطف فرموده اندکی سر مبارک خودتان را از توییتر و اینستاگرام و تلگرام بیرون برده، به همان جایی که هستید نگاه کنید. خود شما در مجموعهای که اکنون یا زمانی کارهای بودید و منصبی داشتید، چه کردید؟ ما که نه پشت میزنشین بوده و نه ادعایی داشتهایم، از خودتان بپرسید و کلاهتان را قاضی کنید که:
شما چه کردید که نتیجه شده چنین افتضاحی به نام کتاب و ارائهاش با بوق و کرنا به بازار نشر!