شیما صداقت
شیما صداقت
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

یادداشت| اندر حکایت فسقل و فندق

خب...گریزی می زنیم به چالش #حال خوبتو با من تقسیم کن ?




حدود یک ماه پیش بود که داشتم از سرکار برمیگشتم خونه،بی نهایت خسته بودم و خدا خدا میکردم تو اتوبوس جا باشه بشینم و یه چرتی بزنم.وقتی اتوبوس رسید با هزاران تکنیک سامورایی(که حاصل استفاده از سرویس دانشگاهه)تونستم یه صندلی برای خودم دست و پا کنم.سعی کردم راحت ترین روش ممکنه برای درازکشیدن روی صندلی خشک اتوبوس رو پیدا کنم.از کوله به عنوان بالشت و از چادر به عنوان پتو استفاده کردم.?

تازه چشمام گرم شده بود که متوجه صدای یه خانوم شدم که رفته رفته داشت بلند تر و بلند تر می شد.

_ خسته شدم از بس شیطونی می کنند.یه لحظه آروم و قرار ندارند.زندگیمو جهنم کردند.بخدا حاضرم هزار جا رو امضا کنم و رضایت بدم که شوهرم بره یه زن دیگه بگیره و راحت شم.

از اونجایی که خانوما از این حرفا زیاد می زنن و منم حسابی خسته بودم،اعتنایی نکردم و باز سعی کردم بخوابم...اما یه چیزی توجهمو جلب کرد.هر چی بیشتر اون خانم ناله و شکایت میکرد صدای خنده ی بقیه ی مسافرا بیشتر می شد...این شد سرمو از زیر چادر آوردم بیرون که ببینم کجای این وضعیت غمبار خنده داره که متوجه دو تا پسربچه ی حدودا 3 4 ساله شدم که در نهایت مظلومیت کنار اون خانوم نشسته بودند و چشم هاشون را قد یه نعلبکی درشت کرده بودند.? الهییییییییی انقدر جیگر و مظلوم بودند که نگوووو?

یکی از مسافرا گفت: خانم دلت میاد؟ببین چقدر مظلوم نشستند...کاری به کسی ندارند که آخه

_ اینجوریشونو نبینید همین دو تا که ساکت اینجا نشستند و هیچی نمیگن روزگارمو سیاه کردند...چند ماهه میخوام برم خونه ی مادرم سر بزنم نمی ذارند...پدر شوهرم بهم میگه هر موقع میاین خونه ما زیاد نشینید هم ما اذیت میشیم هم شما?

_ می دونی چند نفر تو این دنیا هستند که آرزوشونه جای تو باشن ولی بچه دار نمیشن؟

_ ولم کن خانم...من از خدامه الان نه ازدواج کرده بودم نه بچه داشتم می نشستم خونه ی بابام می خوردم و میخوابیدم.چند روز پیش اومدم دیدم همه وسایلو از کابینتا مشیدن بیرون،کیسه ی آرد رو خالی کردند تو ماشین لباسشویی،سوییچ ماشین رو بردند تو باغچه خاک کردند...دیگه چقدر حرص بخورم؟شبا تا دیر وقت نمیخوابن میگن تا وقتی بابا نیومده ما نمیخوابیم.صبح آفتاب نزده بیدار میشن یکیشون انگشتشو میکنه تو چشمم اون یکیم مدام تکونم میده در گوشم میگه مامان بیدار شو...زندگی واسم نذاشتند

همه می خندیدند :)) گفتم: خب این دو تا بچه شیطونیاشون رو یا از شما به ارث بردند یا از شوهرتون دیگه?

گفت هر چی میکشم از خواهر شوهرامه :))) اینا هم مثل عمه هاشون یاغی شدند :))) دیروز چنگال ها رو برداشتند با هم شمشیر بازی می کنند...دویدم سمت کوچیکه چنگال رو ازش بگیرم رفت تو اتاق در رو رو خودش قفل کرد.کلید رو از تو قفل در آورد،دیگه نتونست در رو قفل کنه.مجبور شدم در رو بشکنم برم تو!!شب شوهرم اومد دید در شکسته و....

از اونجایی که عاشق بچه های شر و شیطونم حسابی سرحال اومده بودم.داشتم می خندیدم که نگاهم افتاد به گوشه ی اتوبوس.یه خانم جوون به فسقل و فندق نگاه می کرد و دزدکی اشک می ریخت...حسابی دلم سوخت.تو راه برگشت به خونه مدام این فکر تو سرم می چرخید که چقدر عجیبه که گاهی چیزی که ما بهش میگیم مشکل برای بقیه آرزوئه...


حال خوبتو با من تقسیم کنخاطرهانرژی مثبتیادداشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید