سلام به همگی. در این پست میخوام راجب تصمیمی صحبت کنم که یک سال پیش گرفتم و خدا رو شکر هنوز دارم عملیش می کنم...
اوایل بهمن پارسال بود. از طرف دانشگاه اردو رفته بودیم مشهد. اونجا بود که یه تصمیم قشنگ رفتم. تصمیم گرفتم چادری بشم...
نمیخوام ادای دخترای از لاک جیغ تا خدا رو در بیارم. راستش قبل از چادری شدنم خیلی هم بد حجاب نبودم. منتها حجاب اولویت چندانی برام نداشت. اگه روسریم می رفت عقب یا مانتوم می چسبید به تنم، واکنش خاصی نشون نمی دادم و زیاد برام مهم نبود.
توی یه سالی که چادر رو به عنوان پوششم انتخاب کردم، هیچوقت احساس محدودیت نکردم. بیشتر حس می کردم چادرم دوست منه. چادرم نمی ذاره هر رفتاری رو هر جایی بکنم؛ چادرم نمیذاره هر حرفی رو جلوی هر کسی بزنم و از همه مهم تر چادرم باعث میشه هر کسی به خودش اجازه نده بیش از اندازه بهم نزدیک بشه.
بذارید بیشتر براتون توضیح بدم. از همون اولی که اومدم دانشگاه، رابطه ی متعادلی با پسرای همکلاسیم داشتم. البته نه اونقدر صمیمی مثل دانشجوهای زبان، نه اونقدر خشک مثل دانشجوهای الهیات!
رابطه مون بیشتر دور و بر کار های تیمی و پروژه می چرخید اما گاهی برخورد هایی پیش میومد یا شیطنت هایی اتفاق می افتاد که سعی می کردم با روی گشاد ازشون عبور کنم مبادا برچسب «بی جنبه» رو بهم بزنند.
بعد از چادری شدنم، هر چقدر من تغییر کردم، دیگران هم تغییر کردند. تو گروه های کلاسی هر کسی به خودش اجازه نمی داد بیاد پی ویم و هر حرفی رو بزنه؛ هر کسی به خودش اجازه نمی داد منو «تو» خطاب کنه؛ وقتی تو سالن های دانشکده می رفتم و میومدم لازم نبود با هزار «ببخشید» و «میشه رد بشم؟» از بین پسرا مسیرم رو کج کنم، همه خودشون می رفتند کنار! تو کوچه خیابون راحت تر می رفتم میومدم و احساس امنیت بیشتری داشتم. (مخصوصا تو کوچه ی خوابگاهمون که حتی با وجود تردد نیروی انتظامی باز هم مزاحمت های زیادی اتفاق میفته.)
خودمم خیلی تغییر کردم. حس می کردم هر کار اشتباه من، هر حرف اشتباه من، باعث میشه در مورد گروه بزرگی از دخترا که به عنوان «چادری ها» شناخته میشن قضاوت اشتباه بشه. خودم رو نماینده ی یه قشر خاص می دونستم و این موضوع باعث میشد رفتارامو کنترل کنم.
دیگه کمتر آرایش می کردم؛ کمتر نگاهم می چرخید؛ قبل از شوخی کردن یکمی بیشتر فکر می کردم؛ تصمیم هامو بیشتر سبک سنگین می کردم که نکنه حرمت چادرم بشکنه...
قبل از چادری شدنم برام مهم بود مانتوی تکراری نپوشم. رنگ رژ لبم و مانتوم ست باشه حتما و هزار چیز دیگه که وقتی الان بهشون فکر می کنم می بینم این طرز تفکر، محدودیت واقعیه.
هنوز هم با همکلاسی های پسرم رابطه ی خوبی دارم اما روابطم حد و مرز داره. هنوز هم سعی می کنم بین همه انرژی مثبت پخش کنم اما کسی از کارام برداشت بد نمیکنه.
نمیخوام خودمو مریم مقدس جلوه بدم. متاسفانه چادر فقط تو روابط اجتماعیم تاثیرات خوب گذاشته. تو خلوت خودم اشتباه زیاد انجام میدم، گناه زیاد انجام میدم اما هنوز راه زیادی دارم تا تبدیل به یه چادری واقعی بشم....
در پایان دعوتتون می کنم به خوندن این شعر از اخوان ثالث و این مطلب فوق العاده در مورد ایشون:
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
بعدا نوشت: این پست فوق العاده رو هم از دست ندید: