این دومین نامه ای است که برات می نویسم. از پس روزمرگی های 22/23 سالگیم. از 6 ماه پیش تفاوت چندانی نکرده ام. بیقراری هایم اندک شده اند. آرزوهایم فراموش و پرواز خیالم کوتاه. به گمانم رام شده ام. رام زندگی، رام سرنوشت، تسلیم خواسته های پدر و مادر... نمیدانم.
نمیدانم شاید روانشناس ها به این دوران بگویند بلوغ فکری. من اما اسمش را می گذارم از عرش به فرش رسیدن. اسمش را می گذارم گذر از آرزو ها. اسمش را می گذارم بازگشت به واقعیت.
صمیمانه بگویم از این بلوغ فکری یا هر چه که هست اصلا خوشم نمی آید! حسی دارد شبیه اسارت. در قفسی به نام خانواده، عرف، جامعه، محیط یا .... باز هم نمیدانم.
میان قلاب های چفت شده ی این رام شدن، این بلوغ، این واقع نگری، این زمان است که می گذرد. ثانیه ها همچون دانه های شن از میان مشت بسته ی من فرو می ریزد و من، تنها شاهد گذر زمان هستم.
اینجا... در اوج جوانی!
جایی خوانده ام که یک فیلسوف، پروفسور یا نمی دانم کدام استاد فلان دانشگاه گفته است «همه ی انسان ها در تاریخ نقش دارند.» به دنبال این نقش، این معنا، این هویت است که من اسیروار در گوشه ای از این جهان درد می کشم.
و آیندگان ما را قضاوت خواهند کرد.
و تو شاید...
روزی انگشتت را پی متهمی، به سوی من نشانه بروی. همانگونه که ما به سوی پدرهایمان.
اَرشین، دوست ترین من...
تو دختر سرزمین باد ها و افسانه ها هستی. تو به جای من دخترانگی کن. از بلندترین قله ها بالا برو. دامنت را از پونه های وحشی صحراها پر کن و لبخند بزن. مادرانگی کن، دخترانگی کن، عاشقی کن و لبخند بزن.
زیرا که زن ها را برای لبخند زدن آفریده اند.
پست های مرتبط: