شیما صداقت
شیما صداقت
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

یادداشت| نیمچه عزیزم سلام!

هیچکس به من نگفته بود که روزهایی در زندگیم می‌آیند که در عین داشتن همه چیز، احساس خوشبختی نمی‌کنم؛ که لبخند نمی‌زنم؛ که غوطه‎‌‌ورم میان شب‌هایی که از همیشه تاریک‌ترند. میان فرصت‌هایی که مثل ماسه‌های خشک ساحل از لابه‌لای مشتم ناپدید می‌شوند. هیچکس به من نگفته بود که بلاتکلیفی، سخت‌ترین شکنجه روزگار است. هیچکس نگفته بود روزگاری می‌رسد که از سایه‌ی هر انتخابم می‌ترسم.

بیست و چند سالگی را می‌گویم عزیزدلم!

سنی که هر روزش هزااااار سال می‌گذرد و هر ثانیه‌اش هزاااار لحظه. بدون هدف... مثل ماهیی که روزها پی قلاب ماهیگیری در میان دریا می‌گردد...

معلق بودم. میان زمین و آسمانی که وجود نداشت...

و آنگاه بود که تو آمدی. بی سر و صدا...

آمدی و رخنه کردی به تنها دارایی که برای خودِ خودم داشتم... به خیالبافی‌هایم!

نیمچه عزیزم

از همان روزی که مادرت خبر داد که چند ماه دیگر تو به این دنیا می‌آیی، احساس کردم پشتم به خیال گرفتن دست‌های کوچک تو گرم شد؛ احساس کردم تا ابد با فکر تو لبخند خواهم زد. چرا که هر انسانی که متولد می‌شود لبخند خداوند است بر این روزگار سخت...

نیمچه عزیزم

هر روز را به امید آمدنت روز شماری می‌کنم و هر ثانیه را با تصور لبخند تو به دقیقه‌ها بدل می‌کنم. چرا که می‌دانم با آمدنت چیزهای زیادی در این دنیا تغییر خواهند کرد. اتفاق‌های خوب زیادی خواهند افتاد ...

و من هر چند دور از توام اما گرمای تو را در آغوشم تا ابد به خاطر خواهم سپرد. زیرا تو اولین کودکی هستی که مادرت خیال داشتنت را با من شریک شد...

دوست‌دار تو... خاله شیما :)

برسد به دست نیمچه، محول الحال این روزهای من :)


روزی که دوستم حدس و گمان‌های مرا تایید کرد و گفت که قرار است مادر شود را هیچگاه یادم نمی‌رود. پس از مدت‌ها از ته دل لبخند زدم. چند روز بعد خاطره‌ی آن روز فوق‌العاده در کافه آیه اراک به همراه مادر نیمچه و بهترین دوست زندگیم را در دفتر سالنامه‌ام نوشتم. امروز با خودم گفتم خوب می‌شود اگر این حال خوبم را با شما تقسیم کنم ... :)

از آخرین پست من با هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» 3 ماه می‌گذرد. با عرض معذرت فراوان، بگذارید پای دفترچه خاطراتی که جای ویرگول دوست داشتنی را گرفته است...

حال خوبتو با من تقسیم کنمادریادداشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید