در علم مهندسی چیزی داریم به اسم تست فشار. یعنی اینکه شما یک سیستمی را ساخته اید و حالا می خواهید ببینید چقدر ظرفیت دارد. برای همین آن را انقدر تحت فشار می گذارید تا بترکد. مثلا ولتاژ ورودی به یک لامپ را هی ذره ذره زیاد می کنیم تا ببینیم تا کجا طاقت می آورد و نمی سوزد. این را در ذهنتان داشته باشید تا داستان را برایتان بگویم...
یادم هست شبی از شب های دهه ی محرم، نشسته بودم در همین هیئت عزاداری نزدیک خانه یمان. همه ی لامپ ها را خاموش کرده بودند و مداح داشت نوحه می خواند و جمعیت هم گریه میکرد. یک دفعه ای مداح گفت:«اگه میخوای حاجت روا بشی حسین فاطمه رو به فلان کسَش قسم بده.» من با خودم خندیدم. اگر به این راحتی ها بود که کل این جماعت الان خانه ی آنچنانی داشتند و ماشین فلان مدل و شوهر رمانتیک و بچه های قد و نیم قد. آخر مگر به همین سادگی ها بود؟!
مداح همچنان اصرار داشت که حاجت ها را می شود همینطور راحت از امام حسین(ع) گرفت. من هم گفتم امتحانش که ضرر ندارد. بگذار ببینم محال ترین آرزویم چی بود؟آهان! پیاده روی اربعین!
یعنی می خواهم بگویم چقدر پیاده روی اربعین در نظرم دور و غیرممکن بود که شده بود تست فشار من!
حرفش که پیش می آمد چندان موافق نبودم که یک خانم در این پیاده روی شرکت کند. بالاخره بهداشت چندان رعایت نمی شد و خانم ها هم بیشتر مستعد بیماری بودند. 75 کیلومتر هم مسافت کمی نبود.
پای کار که رفتیم اما اصل چیز دیگری بود...
مهران که رسیدیم، مسئول کاروان گفت که از اینجا به بعد دیگر از اتوبوس خبری نیست. پیاده افتادیم به راه. قرار بود از گیت ها که رد شدیم و مهر پای گذرنامه مان خورد، اتوبوسی ما را از مهران تا نجف ببرد. چه خیال خامی! اتوبوسی در کار نبود. کاروان ایرانی بدقولی کرد و ما از ساعت 10 صبح تا 6 بعد از ظهر حدود 10 کیلومتری پیاده روی کردیم. بین همه ی آن گرد و خاک ها و زباله ها و کمبود آب. گرسنه و تشنه بودیم. خستگی یک عمر پیاده روی و چشم گرداندن به دنبال اتوبوس نشسته بود توی جانمان. چند نفری قید کربلا را همان جا زدند و برگشتند سمت ایران! عاقبت تصمیم گرفتیم از کاروان جدا شویم. سوار اتوبوسی شدیم که ما را صلواتی رساند نجف.
نجف که رسیدیم تازه فهمیدیم چه غلطی کرده ایم! هیچ جایی برای ماندن نداشتیم. عربی بلد نبودیم و اصلا نمی دانستیم حرم امام علی(ع) کجاست که لااقل آنجا این شب نحس را صبح کنیم. ساعت نزدیک 1 و 2 نصف شب بود. مثل مترسک ایستاده بودیم کنار خیابان و کاسه ی چه کنم چه کنم دستمان گرفته بودیم. هنوز خستگی صبح و اعصاب خردی هایش همراهمان بود که یک ماشین خارجی آلبالویی جلوی پایمان ترمز کرد: منزل؟!
سه مرد بودیم و ده زن! دروغ چرا همه ی مان ته دلمان می ترسیدیم. عرب بودند بالاخره! داعش لابد از فک و فامیل های همین ها بود. اگر توی خواب سرمان را می بریدند چه؟! چاره ای نبود. نشستیم تقسیم شدیم بین دو تا ماشینی که همراهشان بود. دلمان را خوش کردیم به مرد هایمان و آیت الکرسیی که زیر لب می خواندیم. من و خواهر و پدرم نشستیم توی همان ماشین قرمز دلبر! راننده ش پسری نزدیک 20 سال بود. به چسم خواهری خیلی هم خوب بود اتفاقا! نمیدانم جوگیر شده بود یا عادتش بود که با سرعت 200 تا توی خیابان های نجف می رفت و ما را به ناکجاآباد می برد. یکهو یاد این پست آقای والی افتادم:
گلو صاف کردم: can you speak English?!
سینه سپر کرد که: yes. my English is very good.
اشتباه گرامریش را به رویش نیاوردم. به جایش از شغلش پرسیدم. همینطور که با سرعت 200 تا و شاید هم بیشتر رانندگی میکرد، خیلی ریلکس رو به من کرد و گفت که گوشی تعمیر می کند و تخصصش هم آیفون است! تلفن همراهش را از جیبش در آورد و توی ماشین حسابش نوشت 1200! بعد گفت که انقدر دینار همین امروز به جیب زده است و خندید.
در خانه را که باز کرد دو تا فسقلی با لباس های بلند و مشکی عربی قهقهه زنان دویدند توی کوچه! گفت این ها خواهرزاده هایش هستند. کمی خیالمان راحت شد که امنیت برقرار است!
حاج سلطان سلامی خانه اش را ساخته بود برای پذیرایی از زوار ایرانی. دو پذیرایی بزرگ. دو تا حمام. دو تا دستشویی و یک ماشین لباسشویی. مردانه و زنانه جدا بود. داخل که رفتیم دیدیم ایرانی های دیگری هم آنجا هستند. یک نفرشان گفت که چند روزیست مهمان این خانه هستند. ما از شما چه پنهان از دیدن حمام و ماشین لباسشویی خرکیف شدیم و حسابی خیالمان راحت شد که از داعشی ماعشی خبری نیست!
دو شب آنجا مهمان بودیم. 2 شب فوق العاده و عالی! می توانید در مورد این خانواده در پیج اینستگرام من بیشتر بخوانید و ببینید:
پدرم همیشه میگوید هر کس دختر داشته باشد بدبخت عالم است! با خواهرم دزدکی نقشه کشیده بودیم که یک جوری بپیچانیمش و خودمان دو نفره بریم کربلا! شوخی که نبود دوبار کمرش را جراحی کرده بود و در راه رفتن می لنگید. بابا که با خبر شد نشست و منطقی برایمان توضیح داد که چرا نمی شود برویم کربلا. خواهرم دانش آموز بود و باید می رفت مدرسه. من هم که قرار بود چشم هایم را لیزیک کنم. از طرفی تو اون شلوغی که نمی شد زیارت کرد. پدرم هم که پای راه رفتن نداشت. گفت که قول می دهد به جایش تحویل سال را کربلا باشیم. من قانع شدم اما خواهرم گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. سرش را انداخت پایین و هیچی نگفت! هر چه بابا نازش را کشید فایده ای نداشت. عاقبت کوتاه آمد و سه نفری عازم کربلا شدیم. تصمیم گرفتیم قسمت زیادی از پیاده روی را با ماشین بین راهی برویم یا اصلا یک ویلچر بگیریم و بابا را بنشانیم توش اما وقتی حال و هوای مسیر را دیدیم، منصرف شدیم. همه ی مسیر را پیاده رفتیم. هر هزار و چهارصد و خرده ای عمود را! پدرم کل مسیر را لنگ لنگان آمد. پایش تاول زد و به روی خودش نیاورد. پیاده رویمان 4 روز طول کشید. 4 روز تکرار نشدنی!
خیلی سعی کردم راجع به آنها بنویسم اما راستش را بخواهید از عهده ی من یک نفر خارج است! دیدنی ها را نوشتن و وصف کردن هنر می خواهد. کار من، یک الف بچه نیست! خواستید بدانید و بشنوید، دیدن این ویدئو از حامد عسگری را به شما توصیه می کنم:
پینوشت: در جلسه ای با حامد عسکری عزیز، صحبت می کردم. حرف های زیادی زده شد اما یک جمله شان همیشه در ذهن من میماند:
داستان نویسی مثل پیدا کردن یه دکمه میمونه. تو یه دکمه ی قشنگ پیدا می کنی، بعد براش کُت می دوزی!
در این پست هم دکمه ها را به شما دادم. هر چند بدون ترتیب و درهم برهم اما کت دوختنش با شما!