مسابقه ی آقای محسنی (دست انداز) رو که دیدم، خیلی در موردش فکر کردم. اینکه دلم میخواد جای کدوم یکی از شخصیت های سریال ها یا فیلم های سنمایی باشم...
جوکر؟هری پاتر؟ فرودوی ارباب حلقه ها؟ پرنسس جاسمینِ علاء الدین؟ آمِلی پولن؟ جوردن بلفورت؟ بروس وِین؟ قدرت، زیبایی، ثروت، جادو، عدالتخواهی، آرمان گرایی و یا همه ی اینها با هم؟
دست آخر اما رسیدم به یک فیلم 5 دقیقه و 16 ثانیه ای. فیلمی که اسمش را می گذارم یک صندوق خرمالو!
فیلم با یک کلوز آپ از یک صندوق خرمالو شروع می شود. قسمتی از یک فرش آبی رنگ و یک یخچال فسقلی قابل تشخیص است. یک دست هم از مچ گوشه ی فریم افتاده است. دست زهراست. هنوز آرایشش را پاک نکرده، تازه از بیرون برگشته است. گوشه ی فرش آبی رنگ با تار و پود نوشته اند:«دانشگاه اراک»
چهار نفر نشسته اند بالای صندوق خرمالو. دوتایشان روی صندوق خرمالو خم شده اند و حسابی تمرکز کرده اند. سومی سرش توی جزوه ی «فیزیک کوانتوم» است اما با گوشه ی چشمش هوای صندوق خرمالو و دو نفر دیگر را دارد و آخری هم منم. پشت گوشی دارم فیلم می گیرم. گهگاهی که چیزی می گویم، صدایم گرفته است. سرما خورده ام.
سمانه و زهرا بحث می کنند. خرمالوهای توی صندوق هم اندازه نیستند. تعدادشان هم بر 4 بخشپذیر نیست. میخواهند مساوی بین همه ی ما خرمالو ها را تقسیم کنند نمی توانند.
زهرا کرمی سرش را از جزوه اش بیرون می آورد و خودش را می اندازد وسط بحث:« بچه ها نگاه کنید. این ردیفش خیلی بزرگه، این چند تا کوچیک.»
سمانه ایده می دهد:«هر کی زودتر شروع کرد از همین اول شروع کنه به خوردن!»
زهرا و زهرا کرمی اعتراض می کنند.
صدای جیغ جیغی اش دوباره بلند می شود:«فهمیدم! اصلا چشماتونو ببندید!» زهرا کرمی از خنده ولو می شود روی زمین: «ببندیم که همشو برداری برا خودت؟»
سمانه باز می گوید:«آقا ناموسا چشماتونو ببندید.»
زهرا خنده خنده می گوید:« اصلا هر کدومش که بزرگتره مال تو.»
-نه میخوام قرعه کشی کنم. شما ببندید.
من از پشت صفحه ی گوشیم دارم به این وضعیت نگاه می کنم. سمانه انگشت هایش را می گذارد روی ردیف خرمالو ها.
_ زهرا بین 0،1،2،3 یکی رو انتخاب کن.
صدای تو دماغیم از پشت دوربین می آید:«صفر کدومه دیگه؟!»
_ همینه که هیچ کدوم از انگشتام روش نیست.
یک اسکناس پنج تومانی هم گوشه ی صحنه روی در یک قابلمه جا خوش کرده است. معلوم نیست مال حساب و کتاب همین خرمالو هاست یا شاید برای حساب و کتاب هفته ها یا ماه های پیش.
زهرا می گوید:«2»
باز صدای خنده های زهرا کرمی و سمانه که می گوید نخیر تو نگاه کردی!!
دوربین دست به دست می شود. این بار من وسط صحنه ام. قسمتی از تخت زهرا که لباس هایش روی آن ولو است و یک بطری شیر و کیف پولم میفتند توی کادر.
دماغم را بالا می کشم:« اصن می تونیم اینطوری کنیم.» یکی از دست هایم را می گذارم جلوی عینکم و دست دیگرم را عین عقربه ی یک فشار سنج آنالوگ بین زهرا و سمانه و زهرا کرمی می چرخانم.
سمانه زور می شود:«شیما یه دیقه دهنتو ببند.» با دستمال کاغذی دماغم را می گیرم و یه وری ولو می شوم روی تخت زهرا:«اصن به من چه!»
بعد از چند دقیقه. به روش سمانه سهم هر کس مشخص می شود. زهرا دوربین را باز به من برمیگرداند و دست هایش می آیند وسط کادر. «مال من این یکیش خرابه!»
سمانه می گوید:« من که از ردیفم راضیم!»
باز صدای کِرکِر خنده ی زهرا کرمی.
-خب حالا بریم سراغ نارنگی ها!
دوربین می چرخد. نمایی از اتاق میفتد توی فیلم. بک گراند صدای جر و بحث سمانه و دو تا زهرا می آید. اول تخت سمانه، بعد کوله اش، شیشه های آبلیمو و آبفوره و سرکه سیب و سبد نارنجی و کتری که گذاشتیم پشت پنجره و دست آخر قفسه کتاب و تخت زهرا.
فیلم چند دقیقه ی دیگر ادامه پیدا می کند و آخر روی صحنه ای از صندوق نارنگی و خرمالو متوقف می شود. انگشت سمانه روی یک نارنگی مانده. پنج تومانی جایش تغییر کرده و من رو به روی لپ تاپم به تصویری از یک سال پیش خیره مانده ام...
سال 95 که هم همه چیز ارزون تر بود و هم ما جوگیرتر، سفره ی شب یلدامون این شکلی بود:
سال 98 که بالغ تر شده بودیم و پول هم نداشتیم. این شکلی:
خلاصه که... اگه به تصمیم من باشه، دوس دارم سکانس سکانس زندگیمو از سال 94 تا 98 دوباره زندگی کنم...
پست های منتشر شده با این هشتگ به ترتیب انتشار: