بعد از گذروندن سختی های مهاجرت آتریسا قرار بود با اومدنش رنگ و بوی تازه ای به زندگیشون ببخشه.
اما نشد.
دور از خانواده نه ماه بارداری رو با همه سختیهاش به تنهایی گذروند اما دقیقا لحظه ای که مادرش برای کمک به نگهداری دختر نورسیدش مستقیم از فرودگاه با دسته گلی به بیمارستان اومد پرستارا گفتن که آتریسای پنج روزه پرکشیده و رفته.
سه سال تمام در همه لحظه هاش تلخی اونروز رو مرور میکرد و برای از دست دادن دختر کوچولوی پنج روزش اشک میریخت.
اما بالاخره ساعت ها جلسات رواندمانی ترس از دوباره بچه دار شدن رو ازش گرفت.
بعد از چند ماه با نتیجه بارداری مثبت دوباره امید در دلش جوونه زد اما خبر نداشت که قراره با اتفاقات تلخ دیگه ای مواجه بشه و قرار نیست زندگی تو اروپا اونقدرام که فکرشو میکرد دردای کمتری داشته باشه.
تو تمام روزای بارداری دوم نگران روز پنجم زایمانش بود و وقتی پنجمین روز آریسا رو سالم و سلامت بغل کرد داشت از خوشحالی پرواز میکرد. ولی حیف که این حس رسیدن به ساحل آرامش فقط سی و دو روز طول کشید. سی و دو روزی که خودشون هم پر از درد بودن.
از روز دهم متوجه شد که نمیتونه به آریسا شیر بده، پستان هاش هر روز سفت تر میشد و به سختی میتونست ازشون شیر بدوشه. چند روز یه بار به مرکز شیر میرفت و آموزش میدید و میگفتن که کم کم درست میشه اما نمیشد. هم درد، هم تورم هم تغییر رنگ، همه نشانه های سرطان پستان رو داشت اما همه دکترا میگفتن مشکلی نیست. تا اینکه اون روز کذایی از درد زیاد به اورژانس رفت و بالاخره دکترا بعد از کلی آزمایش و سونوگرافی همونی رو گفتن که خودش توی بدبینانه ترین تفکراتش تصور میکرد.
سرطان پستان اونم زمانی که کمتر از دو ماه از ماموگرافی قبلیش گذشته بود.
از وسط صحبتهای دکتر دیگه چیزی نشنید و فقط یه سوال هی تو ذهنش میچرخید.
آریسا قراره بدون مادر بزرگ شه؟!