مهم نیست که به چه چیز معتقد هستید، می خواهم قسم جلاله ای یاد کنم که شاهدی باشد بین من و شما که از طلوع خورشید روزی که گذشت تا همین سو سویِ بی تفاوت مهاتای که هنوز هم در آسمان است و با گردیِ تراش خورده اش، به من کم هواس دهن کجی میکند، از صبح قرار این را دارم که بیایم و بعد از مدت ها، شرکتی نوشتن و در راستای سئوی دست و پا بندِ مجموعه ای کار کردن، این بار از قلم و دهان خودم همینطور بی هدف بنویسم و بالاخره نقاب از چهره بردارم و بگویم آی ایهاالناس، من بیشترین ایتعدادم در بداهه نوشتن است!
ولی همانطور که الان نمیدانمچرا انقدر با ادب و نزاکت و اتوکشیده مینویسم، نمیدانم که چرا ایدههایی دارم بسی بحث برانگیز، اما در وقت تراوش و ثبت، به بن بست میخورند.
چقدر بالا و پایینش به هم مرتبط بودند:/
گفتمی اول که شاید انرژی بس زیاد از من میستانند این ایدههای ایلان ماسک افکن هستند ولی هر چه کمیتمان قدم به جلوتر نهاد، دیدیم خیر! کلا برای ما به قول اهل شباب(تقصیره من نیست، عربی با خون ما عجین شده)، این مرحله بر مخیله ما، قفل مانده است!
به عبارتی هِلِک و هِلِک، نصفه شبی با ذهنی نیمه خواب و بی شک دائم البن بست(حالا شاید دری به تخته خورد، از مرحله دائمی دراومدیم :) )، آمدم بنویسم و بپرسم که آیا ای اهل قلم، شما هم مثل من ساکن شهر بتنی در ذهن خود شده اید یا که نه، از این دیوارِ تا ثریا کج نهاد، همچون یک نینجا پریده اید و به سرزمین امنِ اجرا رسیده اید؟
بگویید بلکه گره ای سخت از ذهن یک جوان، باز کردید