توی اوایل بیست سالگیم بیشتر از هر چیزی دوست دارم خوش باشم
خوشگل، خوشتیپ، خوشحال، خوشبخت، خوش خنده، خوشرو، خوشخواب....
دوست دارم خوش باشم، خیلی خوش
خداروشکر اوضاع بدی ندارم، حتی شاید از حد متوسط هم بهترم
اما خوب حدس بزن چی شده، خوش نیستم
شاید حق با مامانمه، من میگردم و میگردم تا یه بدبختی پیدا کنم بچسبم بهش و دیگه ولش نکنم
فکر کنم خیلی نیاز به تفکرات عمیق و تجربه های زیاد یا حتی هوش زیاد نباشه که بفهمم حتی اگه تا ته دنیا برم، حتی اگه یقه خدا رو هم بچسبم و حتی اگه التماس سرنوشت و بکنم
خوش نشم
خوش بودن انگار یه نفرینه، انگار کل دنیا خوشن جز تو انگار دست به دست هم میدن و میشینن به ریش تو میخندند
احتمالا نفرین ادمیزاد اینه که احمقانه به چیزهایی دل میبنده که خودشم میدونه وجود ندارند.