بعد از اینکه دیدم سالار خان چجوری برای همذات پنداری با عیالش خودش رو از آقا قوقولی تبدیل به خانم قدقدی میکنه، کل سیستم گوارشیم رو برای چند لحظه فراموش کردم و از تو چشام قلب و پروانه پاشید بیرون البته بیشتر از چند لحظه نتونستم تو این حال و هوای رمانتیک بمونم چون فشار فیزیکی داخلیم خیلی بیشتر از فشار عاطفی خارجیم شده بود و هر لحظه امکان بروز نشتی وجود داشت
خلاصه بعد اینکه چشام از رنگ طلایی به تنظیمات کارخونه برگشت یه گوشه نشستم و سالار خان رو زیر نظر گرفتم
وقتی دونههای گندم پخش شد رو زمین دیدم مثل یک ژنرال وایستاده تا اول اهل لونش دونه بخورن
ته دلم داشتم میگفتم مگه میشه، حتما میخواد مطمئن بشه غذاش مسموم نیست
یهو چشم افتاد به پاهاش، دیدم اوه اوه چه داغون و تصادفیه
انقدر کتک زده و خورده قلنبه قلنبه از ۱۰جا زده بود بیرون
ولی چه محکم وایستاده بود چه صلابتی...
ولی یکی داشت اینجا نادیده گرفته میشد، یکی که هیچ کدومتون نپرسیدید یه خروس بی نوای دیگهام اون وسط مسطا بود، اون چی شد؟!
این داستان ادامه دارد ...
#دنیای_معمولی_شیرین
