پرسيدم مامانبزرگ هنوز از اين بشقاباي گلِ سرخي داري؟
جواب داد: آره، ميخواي؟
كلي ذوق كردم و به خودم كه اومدم ديدم سه تايي؛ من و مامانبزرگ و باباجي بالاي صندلي، تو كابينتا دنبال گل سرخي ميگرديم.
هر تيكهشو كه پيدا ميكردم با كلي هيجان ميگفتم واااااي مامان بشقابشو نگاه ،واااي كاسهش چه خوشگله، چه نعلبكياي قشنگي...
مامان بزرگ فنجوناشو نداري؟
- نه همشون شکستن، مال خيلي سال ِ پيش بود آخه.
- چه حيف...
مامانبزرگ و باباجي هم خوششون اومده بود، انگار برگشته بودن به قديما.
-اين مالِ ننجون خدابيامرزه ميخوايش؟ اينو ببين مالِ آقاجون بوده واسه تو.
و من با دیدن هر کدوم از این ظرفای قدیمی قند تو دلم آب میشد.
آخرش كه حسابي گشت و گذارمون تو كابينتا و كمدا تموم شد، باباجي كه انگار از ذوقِ من سر ذوق اومده بود؛خودش همه رو برام روزنامهپیچ كرد و تو جعبه گذاشت. تازه با طناب دسته هم براش درست کرد تا راحت ببرم خونه.
راستش چندتا تيكهی ديگه هم بود كه خيلي دلم ميخواستشون ولي نميدونم چرا روم نشد اونا رو هم بردارم مخصوصا اون بشقاب بزرگِ خیلی قدیمی با اون همه نقش و نگار كه حسابي چشمم رو گرفته بود يا اون قوري بزرگ، با اون گلِ سرخِ برجستهش كه کاش الان اینجا بود...