ویرگول
ورودثبت نام
Shir Mohammad
Shir Mohammadنویسنده و شاعر
Shir Mohammad
Shir Mohammad
خواندن ۱۰ دقیقه·۲۰ روز پیش

بنز سواری


آخ برم راننده رو

پدر اخرین باقیمانده چای داخل فنجانش را در نعلبکی ریخت و با یک هورت سرکشید.
سپس در حالی که مکیف به نظر می رسید  استکان و نعلبکی را داخل سینیِ کوچکِ مسی گذاشت و رو به من که دو متر ان طرفتر پشت به متکا غرق در مطالعه کتاب داستانی بودم کرد و گفت:
-فردا باید بریم ژاندارمری.
از بس ان چند روزه از ژاندارمری به من گفته بود که دیگر نیازی به شنیدنش هم نداشتم و تا لب باز می کرد متوجه می شدم که چه می خواهد بگوید .سرم را به طرفش برگردانم و گفتم :
- فردا نریم چه میشه، میخوام داستانم را تمام کنم، پس فردا بریم.
- داستان بخوره به سرت، نمیشه، فردا اخرین مهلته، پس فردا باید باغ را شخم بزنم.
چاره ای نبود، بنابر این سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم باشه.
چند روزی بود از شل بودن قالب پلاستیکی داخل گوشم معذب بودم.
لبهِ پره نازکِ قارچ مانندش در چند جا کنده و ریخته بود و خوب در داخل گوشم کیپ نمی شد.
از کلاس چهارم دبستان که بیمار و ناشنوا شدم مدت ده سال و تا زمانی که دیپلمم را گرفتم کلاَ  محروم از شنوایی بودم و مجبور بودم با شنواها به طرق مختلف ارتباط بر قرار کنم .
دو سه روزی بود سمعکم را کنار گذاشته بودم و منتظر بودم که اخوی بزرگم از تهران و از جایی که سمعک را خریده بودیم برایم چند تا قالب بگیرد و بیاورد.
سر گرم خواندن بقیه داستان شدم و پدر هم طبق معمول رادیو ترانزیستوری اش را که با قوه کار میکرد روشن کرد و شروع کرد به گوش دادن به اخبار و برنامه هایش.
اخبار ان روزها هم اخبار خوبی نبود و هر روز از ترور شخصیتها و انفجار بمب از رادیو خبر پخش می شد.
تازگی ها هم گفتند که هفتاد نفر را در حزب جمهوری اسلامی با انفجار بمب کشتند و شهید کردند. خلاصه ان روزها مملکت پر بود از این خبرها.
صبح که شد به قصد رفتن به ژاندارمری شهرستان فومن شال و کلاه کردیم و پس از گذشتن از میان شالیزارها به جاده شوسه که روستا را به فومن مرتبط می کرد رسیدیم.
دوسه نفر دیگر هم لب جاده ایستاده و چشم به راه امدن ماشین بودند.
گرد و خاکی که در افق بلند شده بود حاکی از امدن ماشین بود.
اندکی بعد سر وکله مینی بوس کوچک قرمز رنگ بنزی پیدا شد که پس از رسیدن به انتهای جاده ان را دور زد و کمی پایین تر ایستاد.
شاگرد شوفر در ماشین را باز کرد و درحالیکه یک پایش را روی رکاب گذاشته و با دست دیگرش در ماشین را گرفته بود داد زد:
- فومن، فومن، سوارشید سوارشید، فومن، فومن.
ما هم بدو بدو رفتیم و سوار ماشین شدیم.
صندلی پشت راننده را به احترام  پدرم که ملای روستا بود و مردم هم او را ملا صدا می زدند خالی گذاشتند تا ما دو نفر روی ان بنشینیم.
ماشین با سر و صدا جاده را در پیش گرفت و راه افتاد.
سمعک که بر پشت گوشم بود با هر تکان خوردن ماشین قالبش از گوشم در می امد ، سوت می زد و اذیتم می کرد.
بنابر این قید استفاده از سمعک را زدم.
سمعک را از پشت گوشم برداشتم اهرم کوچک خاموش و روشن کردن سمعک را به عقب کشیدم و خاموشش کردم، دستمال جیبی ام را دورش پیچیدم و ان را داخل کیف دستی کوچکی که همیشه همراه خودم داشتم، گذاشتم.
راحت از سر و صدای ماشین و مسافرهایش پشت به صندلی دادم و تا رسیدن به فومن غرق در افکار خودم  به جلو خیره ماندم.
هنوز یک ربع از حرکت ماشین نگذشته بود که ناگهان لرزشی کرد و کمی جلوتر خاموش شد.
شوفر و شاگردش پیاده شدند، کاپوت ماشین را بالا زدند و سر گرم ور رفتن با قطعات جلو ماشین شدند.
تقریباً ده دقیقه ای کارشان طول کشید.
دستهای آغشته به دوده و روغن سوخته خود را با دستمال کثیفی پاک کردند.
شوفر سوار ماشین شد و پشت فرمان نشست و برگشت به عقب و به مسافرا گفت:
- پیاده شید ماشینو هل بدید، 
ما هم پیاده شدیم و به همراه شاگرد شوفر شروع کردیم به هل دادن مینی بوس.
حدود بیست متری هل داده بودیم که مینی بوس ضمن یک نیش ترمزی که زد  روشن شد و دود زیادی را از اگزوزش بیرون داد که مرا به سرفه انداخت.
دوباره تند تند سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
به فومن که رسیدیم پیاده راه ژاندار مری را در پیش گرفتیم

پس از گذشتن از چند کوچه پس کوچه به فضای بازی که پاسگاه ژاندارمری فومن انجا بود رسیدیم.
دورا دور پاسگاه را دیوار بلندی که بر روی ان سیم خاردار هم گذاشته بودند محصور کرده بود.
مقابل در پاسگاه رسیدیم.
دو سرباز با کلاه خود اهنی به سر و ژ۳ به دست در دو طرف در پاسگاه ایستاده و مراقب رفت و امد مراجعین بودند.
پدرم رو به یکی از ان دو سرباز کرد و گفت:
-اینو اوردم معرفی کنم معافیشو بگیرم، نمیشنوه، از کدم ور برم
سرباز خسته و بی حوصله نیم نگاهی به پدرم انداخت
- سمت چپ برو،رو تابلو نوشته اداره وظیفه، همونجا برو.
سمتی را که سر باز گفته بود در پیش گرفتیم و رفتیم.
داخل اداره وظیفه عمومی شدیم.
ساختمانش کهنه بود و دیوارهایش رنگ و رو رفته.
یک راهروی کوچک مملو از مراجعین بود که در هر طرفش دری به اطاقی باز می شد. گروهبانها با لباسهای فرم  و کلاه خاکی رنگ پشت میزهای رویه مشمع بر صندلیهای فرسوده نشسته و مشغول سر وکله زدن با مراجعین و رتق و فتق امور بودند.
یک ساعتی در ان راهرو ویلان و سرگردان بودیم تا اینکه توانستیم به پشت میز یکی از ان ژاندارمها خودمان را برسانیم.
ژاندارم که سبیل کلفتی داشت با شکم بر امده که فانوسقه دور کمرش ان را فشرده بود و از چهره ش معلوم بود خسته و کلافه است روی صندلی اش تکانی خورد و رو به من کرد و گفت:
ها، چیه ، چکار داری؟
تا من بخواهم جوابش را بدهم پدرم پیش دستی کرد و گفت:
-سرکار این گوشهایش کر است، نمی شنوه دیپلمشو گرفته ...
-از شما نپرسیدم، بذار خودش جواب بدهد.
من که از نگاه و لحن تند ژاندارم  و ساکت شدن پدرم دست و پاچه شده بودم ،چون سمعک هم پشت گوشم نبود هاج و واج نگاهش کردم.
- فیلم بازی نکن، تو اگه کری چطور دیپلم گرفتی. شناسنامه و مدرک تحصیلی و گواهی گوش اگه داری بده ؟
من که از زیر ان سبیل کلفتش محال بود لب خوانی هم بکنم باز به تته و پته افتادم و من ومنی کردم که پدرم مداخله کرد و به من حالی کرد که مدارکم را از داخل کیف دربیاورم و به ژاندارم بدهم.
به شدت دستپاچه و عرق کرده بودم.
زیپ کیف را کشیدم، دستمال جیبی را که به دور سمعک پیچیده شده بود کنار زدم و مدارک را از داخل ان در اوردم تا روی میز جلوی ژاندارم بگذارم.
هنوز مدارکم را روی میز نگذاشنه بودم که زاندارم مثل فنری که باز شده باشد از جایش پرید.
فریاد " بمب، بمب"  ژاندارم همه را به خود اورد و ناگهان دیدم کسانی که در راهرو بودند به همراه سربازها و ژاندارمها در حال فرار به سمت در خروجی و محوطه پاسگاه هستند.
پدرم هم که ترسیده بود آستین مرا کشید و با شتاب به طرف در خروجی برد.
ده متر ان طرفتر ، روبروی ما،گروهبان که دو مایش را باز کرده، با دو دستش محکم  تپانچه اش را گرفته و به سمت ما نشانه رفته بود به ما  دستور ایست داد.
من و پدرم در حالی که از ترس داشتیم قالب تهی می کردیم بی حرکت بر جای خود میخکوب شدیم.
کسانی که در پاسگاه بودند کاملا به سمت در خروجی هجوم برده و عقب کشیده بودند .
فریاد خشمگینانه ژاندارم دوباره بلند شد
- ان کیف را به سمت چپ و انتهای محوطه پرت کنید.
پدرم دست برد و کیف را از من قاپید و پرتش کرد به جایی که گروهبان اشاره کرده بود.
دو سرباز امدند ما دونفر را دستبند زدند و گوشه ای نگه داشتند.
گوش گروهبان هم به حرف پدرم که وجود بمب در کیف  را انکار می کرد بدهکار نبود.
ماشینی با سرعت وارد پاسگاه شد و چهار نفر در حالی که لباس مخصوص پوشیده بودند از ان خارج شده و به سمت کیف من راه افتادند.
نیم ساعت بعد در حالی که ماموران خنثی سازی بمب سمعک مرا که همچنان سوت می زد از قسمت قالبش در دست گرفته و مثل موشی که دمش را بگیرند و وارونه نگهش دارند به طرف گروهبان راه افتادن.
یکیشان که شوخ طبع تر از بقیه بود رو کرد  به گروهبان که همچنان با تعجب و هیجان به دست مامور خنثی سازی بمب نگاه می کرد گفت. سرکار نترس بابای من هم از این بمبها پشت گوش خودش داره.
سر انجام سمعک را به من دادند دوباره بر گشتند سر پست خود و مرا هم به بهیاری ارتش برای سنجش شنوایی معرفی کردند.

حالم از پیشامد ان روز ناخوش و درب و داغان بود.
همراه پدر تا محلی که ان مینی بوس منتطر مسافر می ماند رفتیم.
نزدیک ظهر بود و شهر و خیابانهایش خلوت خلوت.
ماشین کنار خیابان پارک بود و دو سه روستایی هم نزدیک ماشین زیر سایه درختهای کنار خیابان به تنه آن تکیه داده  و منتظر شوفر بودند.
ما هم به انها ملحق شدیم.
تا شوفر و شاگردش بیایند حدود دو ساعت طول کشید.
شوفر نگاهی به مسافرها انداخت، سوار ماشین شد و روشنش کرد.
شاگرد شوفر هم دستمال یزدی رنگ و رو رفته ای که به گردنش اویزان بود را برداشت و شروع کرد به پاک کردن شیشه های جلوی و بغل دست راننده  و آینه راننده.

روستاییان که دیگر تعدادشان به ده نفر می رسید منتظر دستور شاگرد شوفر بودند که سوار ماشین بشوند.
شاگرد شوفر رفت پیت کثیفی را از صندوق عقب ماشین برداشت. اول دستمال و بعد دستهای خودش را با اب داخل ان شست.
دستمال را خوب چلاند تا ابش برود بعد دو سر ان را با دستهایش گرفت کشید  و تاب داد و سپس دست چپش را ول کرد و با دست راست دو سه بارسریع و محکم ان را به سمت پایین زد.
من که دیگر از در اوردن سمعک واهمه داشتم و می ترسیدم دوباره باعث دردسر بشود به گذاشتن ان در گوش و تحمل کردنش راضی شده بودم و حواسم هم به قالب توی گوشم هم بود که در نیاید و سوت نزند.
با تحکم شاگرد شوفر سوار ماشین شدیم.
شوفر دنده زد و ماشین را گاز داد و در حالی که دود سیاه و غلیظی از اگزوزش در می امد ماشین به حرکت در امد.
من و پدرم مثل صبح پشت صندلی راننده ماشین نشسته بودیم.
کمی از حرکتمان گذشته بود که شاگرد شوفر متوجه درهم ریختگی من شد و رو به پدرم کرد و گفت:
- مَشتی، این چشِه، چرا پَکَره ، دعواش کردی؟
- نه، تو پاسگاه اذیتش کردن واسه معافی گرفتن، گفتند دروع میگی، سالمی ، می شنوی.
شاگرد شوفر خنده ای کرد و گفت:
- اوووو واسه همینه اشکش دم مشکه؟
راننده هم که کنجکاو صحبتهای ما شده بود و داشت گوش می داد تا موضوع دستگیرش شد از اینه روبروی خودش نگاهی به من انداخت و با دستش اشاره ای به من کرد که " چته؟" و بعد شروع کرد به خواندن ترانه ایرج:
" آخ برم راننده رو، این کلاچ و دنده رو
آخ برم راننده رو این کلاچ و دنده رو
آی داداش بیخود تو چرتی
دل به دست غم سپردی
اخم نکن بیخود برادر
از چه رو هستی مکدر
من ز اخمت دلخورم
قربون بازوم برم
آخ برم راننده رو، این کلاچ و دنده رو
اخ برم راننده رو، این کلاچ و دنده رو "
یک دور که خواند بقیه هم با اقا شوفره دم گرفتند و در حالی که بدنهایشان را به چپ و راست تکان می دادند و کف می زدند شروع به همخوانی بقیه ترانه کردند وکل راه تا روستا را با  بزن و بکوب پیمودیم.
از  برکت ان ترانه و حال و هوای  داخل مینی بوس نصف ناراحتی ان روز من برطرف شد..

پایان
نویسنده: شیرمحمد عاشوری

مینی بوسسمعکبمببنز
۰
۰
Shir Mohammad
Shir Mohammad
نویسنده و شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید