همیشه از وقتی یادم میاد در سن 12، 13سالگیم وقتی که پدرم تصمیم گرفته بود برای کار به کانادا مهاجرت کنه، رویای رفتن از ایران در ذهن من شکل گرفت. به هر دلیلی که اصلا یادم نمیاد پدرم نرفت کانادا. من موندم و تمام رویاهایی که تو اون سن و سال برای خودم بافته بودم. اما تا الان که از اون روزها 22سال میگذره یاد نگرفته بودم اگر کسی تصمیم به رفتن داره باید خودش اقدام کنه و منتظر رفتن پدر و مادر، دوست، همسر و ... هیچ چیز دیگه ای نباشه.
تو همه ی این سالها خودمو درگیر چیزهایی کرده بودم که اگر برای رفتن و رسیدن به هدفم وقت گذاشته بودم تا الان بهش رسیده بودم. نمی خوام بگم شرایط و طرز فکر اون زمان فرق داشت و نشد، درسته که بلاخره محدودیتهایی وجود داشت ولی دلیل کافی برای نرفتن من نیست.
اغلب ما جوونای دهه شصتی به دلیل مشکلاتی که تقریبا اکثرمون تجربه اش کردیم یا یاد نگرفتم به شناخت کافی از خودمون و اطرافیانمون برسیم یا دیرتر به این شناخت رسیدیم. می دونید چی می خوام بگم؟ مشکلات انقدر زیاد بود که وارد هر دوره ای میشدیم با بحران همراه بود. خودمون باید جاده رو هموار میکردیم در صورتی که اغلبمون زندگی کردن رو به خاطر محدودیتها و نوع تربیت در خانواده و فضاهای آموزشی درست یاد نگرفته بودیم و از طرفی ام فشارهای مختلف از سمت جامعه سختی راه رو دو چندان میکرد.
تا همین چند سال پیش "یا همین الان تو بعضی خانوادهها" اگر کسی میخواست مستقل و بدون پدر و مادرش زندگی کنه از همه حرف میشنید. من به شخصه فکر می کردم چون چند سال تنها زندگی کردم و دستم تو جیب خودمه مستقل هستم. اما از لحاظ فکری وابسته به بقیه بودم، نمیگم مشورت بدهها، نه!!! اینکه نتونیم به این توانایی و قدرت برسیم که برای زندگی خودمون، شخص خودمون تصمیم بگیریم و تحت تاثیر حرف دیگران باشیم این بده. اینکه خودمونو گول بزنیم و واقعیتها رو نبینیم بده، اینکه فکر کنیم اگر قراره مهاجرت کنیم باید راهها برای رفتن باز باشه یا باید کسی باشه که برای ما دعوتنامه بفرسته یا ما رو همراه خودش ببره و هزارتا فکر اینجوری...
من تازه بعد از چندین سال متوجه شدم تنها خودم هستم که برای خودم لازمم. برای رسیدن به اهدافم به خودم نیاز دارم و از دست کسی جز خودم برای خودم کاری بر نمیاد. اما هیچ وقت دیر نیست.
پس شروع کردم به خوندن زبان و اولین قدم برای مهاجرت...