S.Shzdi
S.Shzdi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یکسال گذشته....


از زمانی که من این پروفایل رو در ویرگول ایجاد کردم، نزدیک به یکسال میگذره، پارسال همین موقع ها بود که شدیدا مشغول خوندن زبان بودم برای اینکه امسال بتونم امتحان آیلتس بدم و از یه دانشگاه پذیرش بگیرم، بماند که در میانه راه بهم میگفتن به خاطر گپ تحصیلیت نمیشه، سنت بالا رفته و هزینه اشو از کجا می‌خوای بیاری و از این جور حرفا.... که البته تاثیری روی من نداشت و به تلاشم ادامه میدادم.

تا زمانی که شرکتی که توش کار میکردم با مشکلات شدید مالی روبه رو شد، برای چند ماه بهمون حقوق نداد و هر وقت پرداختی از طرف شرکت داشتیم نصفه نیمه بود که جواب قسط و اجاره خونه رو هم نمیداد.

این بد حسابی مختص شرکت ما تنها نبود و شرکتی که همسرم هم کار میکرد فوق العاده بد حساب بودن. دیماه زمان تمدید قرارداد اجاره خونمون بود. صاحبخونه که به نظر من زن بی ملاحظه و بی انصافی بود چند میلیون به اجاره سال قبل اضافه کرد.

ما مجبور بودیم هر روز بعد از کار و کلاس زبان بریم دنبال خونه. این فشارها انقدر زیاد شده بود که من نمی تونستم روی هیچی تمرکز کنم و بسیااااار قصه می‌خوردم.

بهمن ماه شد و با وجود مخالفت مدیرانم دنبال کار جدید گشتم و همزمان دنبال خونه هم میگشتیم. اول کار پیدا کردم و بعد از یکی دو روز خونه هم پیدا کردیم. البته خونه قدیمی بود و نیاز به نقاشی و مرتب کردن داشت. کار جدید هم از روز همون اول شروع شد. باید چندبرابر تلاش میکردم که یاد بگیرم و تو کار جا بیفتم. هر روز دفتر و کتاب زبانمو برای اینکه آرامش داشته باشم با خودم می‌بردم شرکت که تو مسیر برگشت به خونه دوره کنم، ولی دریغ از اینکه بتونم یک خط بخونم. وسایل خونه رو هم باید کم کم جمع می‌کردم.

5اسفند ماه بلاخره به خونه‌ی جدیدمون نقل مکان کردیم. من خیلی دوستش داشتم. آروم بود و پر از نور...

تو کار جدید هم راه افتاده بودم و همه چی بعد از چندماه سخت داشت بهتر میشد.




یه وقتایی که برمی‌گردم و گذشته رو مرور می‌کنم صدای خنده هام زیر بارون‌، نسیم باد تو اردیبهشت ماه وقتی صورتمو نوازش میکرد، بوی نارنج تو پاییز و خودم که همش در حال چیدن نارنج از درخت بودم و رو یادم میاد و میگم اون روزا باید طولانی‌تر میشد.

نفس عمیقی میکشم و دلم میخواست زندگی راحت‌تر بهمون گرفته میشد.

ای کاش حداقل مشکلات شدید اقتصادی، معیشتی و فرهنگ‌های غلطی که بهمون تحمیل شد رو ازش کم می‌کردن. ای کاش انقدر درد نمی‌کشیدیم که فکر مهاجرت رو تنها راه چاره اش بدونیم.


گذشتهامید به آیندهزندگیمرور خاطراتسختی
نقاش، دوستدار طبیعت و سفر، باستان شناس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید