عکس، یک لحظهی تمام شده است. یک لحظهی مرده که دوست داشتیم تا ابد، دست نخورده نگهش داریم. یک لحظهی تمام شده که دلمان میخواسته کشاش بدهیم. عکسها، شبیه تابوتاند. هر چند «تابوت» شاید کلمه قشنگی برای توصیف عکس نباشد. اما عین واقعیت است. یک تابوت ساده برای یک لحظه از بودن با کسانی که دوستشان داریم، یک لحظه از حال ِ خودمان، یک لحظه که باید نگه داریمش. نگه داریم تا روزها، ماهها و سالها بعد از گنج کشو بیرون بکشیم و شروع کنیم به نبش قبر. مثل یک در جادویی که قفلش با نگاه باز شو. عکس را نگاه میکنیم و وارد آن لحظه میشویم؛ صدای خندهها، حرفهایی که رد و بدل میشد، گرما یا سردی هوا، فصل، سال، حتی روز، کسانی که بودند یا دوست داشتیم در عکس باشند و ... . همه چیز از پشت در هجوم میآورد به قلب و فکرمان.
برای همین است که من عاشق عکسهای خانوادگی هستم. عاشق جمع کردن آلبوم عکس. و مرور کردنش در همه زمانها؛ تنهایی، خلوتهای دو نفره، در حضور خانواده و دوستان، در مهمانیها، میان کارهای روزمره و... به من باشد دوست دارم همیشه یک آلبوم کوچک توی کیفم داشته باشم. علاقهام آنقدری است که یکی دو بار هم آلبوم عکس دستی درست کردهام و صادقانه بگویم ورق زدنش لذتبخشتر است.
اما عکسهای کودکی، حال دیگری دارد. آن مقطع از زمان که هیچ چیزش را به خاطر نداریم. حتی چهره خودمان هم برایمان ناآشناست. انگار عکس از یک زمان دیگر آمده. لباسها، دکورها، آرایشها، ماشینها، خانهها... همه چیز جور دیگری است. مادر و پدرم پشت بعضی از عکسهای کودکیام نوشته کوتاهی گذاشتهاند؛ سفر شمال سال 60، باغ عمه پری سال 64 و... پشت بعضیهایشان هم خودم وقتی 13 یا 14 ساله بودم یادداشت گذاشتهام. آنقدر پا پی مادرم میشدم تا برایم از هر عکسی خاطرهای بگوید و من بنویسمش پشت عکس.
من صدها عکس آماده کردهام برای چاپ. باید بعد از چاپ و جای دادنشان توی آلبوم، به مرور و آهسته آهسته بنشینم عکسها را پشتنویسی کنم برای دخترم. برای خودم. برای همسرم. مطمئنم خواندنش دو دهه دیگر لطف دارد.