shkohanchi
shkohanchi
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

نارنج‌های روزهای بارانی

روزهای بارانی و برفی مادر روی بخاری دیواری، سه نارنج کنار هم ردیف می‌کرد. نارنج‌ها را مادربزرگ هر سال از شیراز برایمان می‌فرستاد. مادر صبح‌های روزهای برفی و بارانی به اندازه یک قاشق وسط هر نارنج را خالی می‌کرد، یک قاشق عسل می‌ریخت و با پوست روی بخاری می‌گذاشت. وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، بوی پوست نارنج توی خانه پیچیده بود. مادربزرگ می‌گفت نارنج و عسل روی بخاری، دوای همه دردهای مربوط به روزهای سرد است. می‌گفت دیگر سرمانمی‌خورید، گلویتان درد نمی‌گیرد، تب نمی‌کنید. برای من اما نارنج و عسل روی بخاری، دوای روح بود.

بساط دفتر مشق و کتاب‌هایم را پهن می‌کردم کنار بخاری، روی شکم دراز می‌کشیدم و از روی کتاب فارسی رونویسی می‌کردم. هر از گاهی نفس عمیق می‌کشیدم و دلم پر می‌کشید سمت تلخی بوی نارنج‌ها. باید مشقم را تمام می‌کردم. باید ساعت پنج می‌شد. باید یک بالشت روبه‌روی تلویزیون می‌گذاشتم و چهارزانو می‌نشستم و تکیه می‌دادم به بالشت. باید تیتراژ برنامه کودک آغاز می‌شد، پرده قرمز بالا می‌رفت تا من با قاشق چایخوری، عسل و نارنج پخته شده را هم بزنم و تلخ و شیرین را قاشق قاشق بخورم. بخورم و هی نفهمم تلخی غالب است یا شیرینی. بخورم و هی بو بکشم. بخورم و منتظر شوم برف ببارد. بخورم و حالم خوب شود.

شیرازنارنجکودکی
زندگی پیش رو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید