shkohanchi
shkohanchi
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

نوشتن به مثابه به تماشا نشستن

ما آن سال‌ها مفهوم عینی انتظار بودیم وقتی پای مانیتورهای بزرگ روی میز می‌نشستیم و گوش می‌سپردیم به صدای عجیب و غریبی که قرار بود ما را به دنیایی که هیچ کس در آن تنها نبود وصل کند؛ صدایی شبیه به همهمه آدم‌های یک سیاره دیگر که آمده بودند ما را با خود ببرند به سرزمین‌های بدون مرز و زمان و مکان. صدا که قطع می‌شد ما در جمع بودیم، آدرس را می‌نوشتیم و Enter را می‌زدیم و منتظر می‌ماندیم صفحه نمایش داده شود تا ببینیم نوشته جدیدی منتشر شده است یا نه.

برای هم نسلی‌های من که حتی رنگ جوراب‌شان وقت مدرسه رفتن دارای محدودیت و ممنوعیت بود و تمام نوجوانی خود را با گشتن کیف‌های مدرسه و هول ِ همراه داشتن آینه و نوار کاست و کتاب داستان طی کرده بود، وبلاگ‌نویسی یعنی داشتن یک صفحه سفید برای نوشتن هر آنچه دوست داشتند؛ این یک معجزه بود، یک رهایی ِ لذت بخش.

کم کم وبلاگ‌نویس‌ها یکدیگر را پیدا کردند و سال‌های سال مخاطبان‌شان را به دنبال زندگی و حال و هوای خود کشاندند؛ خرس، مطرود، تلخ مثل عسل، پاگرد، پیاده‌رو، آنکس که نداند، سر هرمس، سه روز پیش، گوریل فهیم، در قند و قزل‌آلا با احتمال بارش برف، یک لیوان چای داغ، منصفانه، کنار کارما، گاوخونی، توکای مقدس، آهو نمی‌شوی به این جست و خیز گوسپند و...

خیال و واقعیت، رنج و شادی، لذت و غم...هر چه بود و نبود را می‌بافتیم به هم و می‌گذاشتیم کف وبلاگ. خواننده‌ها که یا دوستان وبلاگ‌نویس‌مان بودند، یا دوستان‌ وبلاگ‌ننویس‌مان یا غریبه‌هایی که آهسته آهسته قدم به دایره آشنایی می‌گذاشتند، می‌آمدند و هر که دوست داشت از یک گوشه این کلاف سردرگم، نخی می‌کشید. بعضی‌هایشان نخ را تا ته می‌کشیدند، بعضی تا به یک گره می‌خوردند وا می‌ماندند و عده‌ای هم از همان اول مقابل‌شان گره کور بود. کاری به خبری نویس‌ها و سیاسی‌نویس‌ها و تحلیل‌گران اجتماعی نداشتم. درباره وبلاگ‌نویسی به مثابه زندگی کردن حرف می‌زنم، درباره نوشتن به مثابه به تماشا نشستن؛ این بود دنیای وبلاگ‌نویسان روزمره و زندگی. بعضی از ما سال‌ها همراه یک یا چند وبلاگ‌نویس بوده‌ایم؛ گذر از بحران بعد از طلاق یکی را به تماشا نشستیم، به ته رسیدن مادر دیگری را که دچار آلزایمر شده بود دیدیم، عاشقانه‌های نیمه کاره را خواندیم، روزمره‌های سردرگم بسیاری را شاهد بودیم و... ناگهان هیچ.

تعطیلی گودر، مثل بمب، تلفات داد و بعد از آن دیگر هیچ‌وقت وبلاگستان، وبلاگستان نشد. انگار خوره مثل مریضی به جان‌ وبلاگ‌نویسی افتاد و وبلاگ‌ها یکی یکی فراموش شدند، پاک شدند، معلق ماندند.

من که همان سال‌ها مانولیتو رفته بود توی سرم نشسته بود و هی می‌نوشتم، خیال را به واقعیت می‌بافتم، داستان می‌بافتم و حقیقت را می‌پیچیدم توی آن، می‌گذاشتم وسط وبلاگ از یک جایی دیگر ننوشتم. اما هیچ وقت نفهمیدم دقیقا از کی و کجا؛ خوره آهسته سایه‌اش را انداخت روی وبلاگم. اما صادقانه بگویم دلم لک زده برای اینکه مانولیتو را برگردانم توی کله‌ام، بروم گوشه‌ای وبلاگی کاملا خیالی با اسم خیالی داستان خیالی حال خیالی راه بیندازم و هی بنویسم، هی بنویسم، هی بنویسم...درباره نوشتن حرف می‌زنم، نوشتن به مثابه به تماشا نشستن.

پ.ن: این فقط یک نوشته کوتاه درباره چیزی است که وبلاگ به خاطرم می‌آورد. به زودی درباره تاریخچه وبلاگ‌نویسی در ایران گزارش کاملی منتشر می‌کنم.

وبلاگروزوبلاگستاننوشتنوبلاگ‌نویسی
زندگی پیش رو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید