من، مسحور روح ِکلمات شده بودم. آن روزها حسابداری ساده بودم و هر روز به عشق دو "اتاق" سر کار میرفتم؛ تحریریه و فنی. در هر دو اتاق یک میز بزرگ بود؛ دور یکی چند نفر هر روز در حال تلفن زدن، پیاده کردن نوار، بحث و نوشتن بودند و در دیگری یک نفر هر روز کلمات را دور بُر میکرد و روی کاغذ بزرگی میچسباند. در این اتاقها یک چیز مرا به خود جذب میکرد؛ روح ِ کلمات. در یکی کلمات زاییده میشد و روی کاغذهای کاهی مینشست و روایت آغاز میشد. میزش پر بود کاغذهایی که چرکنویس و پاکنویس کرده بودند. چند نفری مینوشتند و حرف میزدند. خودکارها روی انگشتهایشان رد میانداخت تا شانزده هفده و گاهی بیست صفحه بنویسند و پاکنویسش دست سردبیر که میافتاد تازه چرکنویس او بود؛ دور کلمات خط میکشید، جملات جدید اضافه میکرد، ویرگولها، نقطهها، خطهای مورب و نشانههای شکستن جمله.
در اتاق دیگر کلمات نقاشی میشدند؛ تایپ میشدند، بزرگ و کوچک، ستون به ستون و یک نفر با قیچی ماهرانه دور ستونها را میبرید و صاف میچسباند روی کاغذی بزرگتر. میان ستونها گاهی جملهای را با اندازه بزرگتر میچسباند و میشد سوتیتر. کلمات بزرگتر بالای ستونها چسابانده و میشد تیتر. صدای بریدن کاغذ، بوی چسب و کلمات ریز و درشت با خطوط و علامتهای کوچک و بزرگ تزیینی، اتاق را پر میکرد. انگار همه آنها تیمی بودند که روزنامه دیواری درست میکردند و به جای دیوار روی کیوسک میگذاشتند.
من بیشتر از آنکه پشت میز در اتاق کوچکم در حال جدال با اعداد باشم تا تراز دربیاورم و سود و زیان را بنویسم، توی اتاق زایش داستانها و کلمات بودم: میان خبرها، تلفنهایی که زنگ میخورد، اضطرابِ به موقع رساندن گزارشها، هیجان خبرهای دسته اول، جلو عقب کردن ده باره نوارها برای درست شنیدن یک کلمه، بحث و جدل بر سر سیاستها، شادی و خشم و اندوه، لیوانهای چای، کاغذهای کاهی و کلماتی که نوشته میشد و خط میخورد و دوباره متولد میشد. من در چنین جایی موم ِ روحم را میان میز گذاشتم تغییر کردم، بهتر دیدم، بهتر حس کردم، صبوری، تلاش و سماجت آموختم؛ سماجت برای یافتن، گرفتن و نوشتن.
آنجا فهمیدم روزنامهنگاران صیاد کلمه هستند. آنها از کوچه و خیابان، تاکسی، اتاق مدیران، میان مردم کلمات را جمع میکنند، توی کلهشان میریزند و میآورند تحریریه. میآیند و تند تند شروع به نوشتن میکند. آنها بهتر از هر کسی میدانند کلمات چقدر فرارند؛ اگر به محض اینکه توی کلهات میآیند جایی ننویسی، ممکن است دیگر هیچ وقت با آن کیفیت خودشان را نشانت ندهند. و این روح کلمات بود که گزارشها را خواندنی میکند؛ روحی که صادقانه هر چه دیده و شنیده بود را روایت کرده.
کلمات مرا تسخیر کردند و شروع کردم به یادگیری. من صیادی بی تجربه بودم که شوق یادگیری داشت. کلمات را پیدا میکردم و مینشاندم کنار یکدیگر و مینوشتم و دربازنویسی کلمات دیگری میافتم و در این بازنویسی و بازخوانی بزرگ میشدم. همین نوشتن بود که یادم داد جور دیگری ببینم، بشنوم و بفهمم.
گزارش اولم را دهها بار بازنویسی و بازخوانی کردم. خط زدم ونوشتم، خط خورد و نوشتم تا بالاخره بتوانم بنشینم کنار صفحهبند و ببینم چطور نوشتههایم را دور بُر میکند و میچسباند روی آن کاغذ بزرگ. سال ۷۸ بود و من هنوز بعد از ۲۰ سال مسحور کلماتم، مسحور نوشتن، نوشتنی که هنوز برایم تازه است و میتواند تازهها را یادم دهد.