shmsy695
shmsy695
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان مادر

در یکی از محله‌های قدیمی شهر، زنی زندگی می‌کرد که هرچند دستش از لحاظ مالی تنگ بود، اما دلش از عشق و مهربانی سرشار بود. نامش مهتاب بود و چهار فرزند داشت: دو پسر و دو دختر. شوهرش را در جوانی از دست داده بود و از آن پس زندگی‌اش به یک مبارزه مداوم تبدیل شده بود. او باید هم نقش پدر را برای فرزندانش ایفا می‌کرد و هم مادر.

مهتاب زنی ساده و مهربان بود که با دستمزدی ناچیز و کمک‌های گهگاهی پسر بزرگش که در خارج از کشور کار می‌کرد، روزگارش را می‌گذراند. خانه‌ای کوچک و قدیمی داشت که با محبت او و فرزندانش گرم بود. با وجود همه مشکلات، او هیچ‌وقت از پای ننشست و برای تربیت و بزرگ کردن فرزندانش، از هیچ تلاشی دریغ نکرد. روزها به کار در خانه‌های دیگران مشغول بود و شب‌ها با خستگی ولی با عشق، برای فرزندانش غذا می‌پخت و داستان می‌گفت.

زندگی برای مهتاب هیچ‌وقت آسان نبود. او بارها با مشکلات مالی دست و پنجه نرم کرد، گاهی حتی برای فراهم کردن لقمه‌ای نان هم دچار تنگنا می‌شد، اما هرگز اجازه نداد عزت نفس و مهربانی‌اش از بین برود. فرزندانش را با عشق بزرگ کرد و آنان را به درس و تحصیل تشویق نمود.

سال‌ها گذشت و فرزندان مهتاب یکی یکی بزرگ شدند و راه زندگی خود را یافتند. دخترانش با تلاش و پشتکار مادر، به زنانی موفق و قوی تبدیل شدند و پسرانش نیز به مدارج عالی دست یافتند. اکنون که مهتاب در آستانه پیری بود، همه او را در فامیل و همسایگی می‌شناختند و تحسین می‌کردند.

او با وجود تمام مشکلات، با دلی بزرگ و قلبی مهربان زندگی کرده بود و ارزش واقعی‌اش نه در پول و دارایی، بلکه در محبت و فداکاری‌اش بود. مهتاب حالا پیر شده بود، اما هر روز در محله‌اش با لبخندی که بر لب داشت و آرامشی که در چهره‌اش پیدا بود، قدم می‌زد و همه او را به عنوان زنی مقاوم و محترم می‌شناختند. مهتاب دیگر نیازی به تایید یا ستایش دیگران نداشت؛ او به خوبی می‌دانست که ارزش واقعی انسان در دل و جانش نهفته است، نه در جیبش.

عزت نفسمشکلات مالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید