آنچه مینویسم و یا آنچه از نوشتههای پیشین خود منتشر میکنم، تکهای از برداشت من از زندگی است. برداشتی که تا این لحظه بر اساس تجربههای خود، در من شکل گرفته است و هر لحظه ممکن است به علت یک اتفاق یا یک انتخاب، تغییر کند. آموختهام که آنچه از من خوانده میشود، بیشک مورد قضاوت قرار میگیرد و من اگر در بند قضاوتهای شما باشم و نگران آنکه حتما حرفهایم پذیرفته شوند، دست و پایم در هنگام نوشتن سست خواهد شد و به جای آنکه بر تعهد خود از نوشتن برقرار باشم و یا از خلق جملهها و داستانها و شعرها لذت ببرم، بر حفظ وجهه خود متمرکز خواهم شد و در آنجا خلاقیتی نیست. حداقل تا کنون برای من نبوده است.
سالها پیش به بهانهی یک پروژه، با جمعی از دوستان، چند ساعتی را با استاد عبدالله اسکندری، چهرهپرداز نامی، هم صحبت شدیم. یکی از دوستان از ایشان پرسید که "استاد میدانم سوالم کلیشهای است؛ ولی کدامیک از کارهای خود را بیشتر دوست دارید؟" هر زمان به پاسخی که عبدالله اسکندری به این سوال داد فکر میکنم، حسی درون من روشن میشود که میخواهم شعر بنویسم، آهنگ بسازم، عکاسی کنم، داستان بنویسم. یعنی پر از شور و شعف میشوم. اسکندری گفت؛ "من خودِ کارِ گریم را بیشتر از هر یک از کارهایم دوست دارم و از آن لذت میبرم. یعنی دقیقا زمانهایی که مشغول طراحی گریم و خلق یک شخصیت هستم را. آنچه که به عنوان نتیجه و ماحصل کار شما میبینید و تحسین میکنید، اگر چه برایم لذت بخش است ولی با لذت حضور در لحظاتی که "در حالِ خلق" یک اثر هنری هستم، برابری نمیکند."
به تجربه خودم که نگاه میکنم، شور و شعفی که در حین خلق یک شعر یا نوشته و حتی پختن یک املت خلاقانه در من ایجاد میشود، کیفیت متفاوتی با دیگر لحظات زندگی دارد و این خالق شدن تنها در زمانهایی برای من میسر بوده که دقیقا در همان لحظه، حضور دارم و "هستم". فرقی نمیکند در تاکسی، زیر دوش، در صف نانوایی یا لابهلای قفسههای سوپر مارکت. آنجا که هستم، خلق میکنم و لبریز میشوم از احساسی که هیچ لذت دیگری با آن برابری نمیکند. نتیجه و مخلوق، هر چه که باشد، من چک زندگی را در آن لحظه نقد کردهام. و آنجا که دلیل خوشی و سرزندگی خود را به جایی دور، در فرداها، حواله کردهام، زندگی چیزی جز یک انتظار دلهرهآور و سرشار از "نکندها" برایم نبوده است.
13 خرداد 99