ویرگول
ورودثبت نام
Shobeir Shafaee
Shobeir Shafaee
Shobeir Shafaee
Shobeir Shafaee
خواندن ۸ دقیقه·۸ ماه پیش

صندلی شماره سیزده

همه ی مسافرهای قطار خواب بودند شیطان هم روی صندلی شماره ۱۳ خودش را به خواب زده بود هیچ وقت سر جای خودش  نمینشیند قطار با صدای تیک تاک موزون ولی ناهماهنگی پیش می‌رفت . انگار قرار نبود هیچگاه ب مقصد برسد شیطان گاهی زیر چشمی بقیه مسافرین را نگاه می‌کرد انگار می‌ترسید بیدار شوند . قبل تر ها بعضی از مسافرین بیدار می‌شدند حتی یادم می آید خیلی سال پیش کلا خواب‌شان نمی‌برد و همیشه سرگرم حرف زدن با هم بودند  .اما کم کم دیگر کمتر مسافری در طول مسیر  بیدار می‌ماند و از مناظر زیبا لذت می‌برد.
انگار جدیدا زمان خیلی زودتر میگذرد .قدیمتر ها میخواستی از یه واگن ب واگن جلوتر بری کلی طول می‌کشید.  اما حالا تا چشات گرم خواب میشه میبینی رفتی چند تا واگن جلوتر . انگار تو خواب راه رفتن اپیدمی شده . سلام آقا کی می‌رسیم! این صدای پسرک نوجوانی بود که از شیطان سوال می‌کرد زود می‌رسیم پسر جان . مگر نمیبینی همه خوابیدند . ساکت باش و روی صندلی خودت بخواب تا برسیم پسرک : اما من خوابم نمیاد و دوان دوان به سمت درب انتهای واگن و واگنهای عقبی روانه شد کلا به ندرت به کسی اجازه میدن تو قطار جا ب جا بشه دقیقا یادم نمیاد کجا سوار شدم . البته این سوالو از خیلیا پرسیدم اما اونام یادشون نمیومد کی سوار شدن غیر از یه نفر که زیاد حرف نمیزنه ولی خیلی چیزارو میدونه . خیلی هم بد اخلاقه و فقط میگه : بلیط لطفا.
و اون وقتی که جلوت وای می ایسته  و جمله ی بلیط لطفا و میشنوی وقتیه که قبض و میدی و باید پیاده بشی  ، خب طبیعتا اون موقع وقت نداری ازش سئوال و جواب کنی و فقط باید پیاده بشی .
تو این دفعاتی که سوار و پیاده شدم و سوار و پیاده شدن خیلی ها رو دیدم خیلی چیزا یاد گرفتم و فهمیدم . مثلا هر چی بیخیال تر باشی و از واگن و صندلی و پنجره ی کنارت لذت ببری سفرت قشنگتره اما بعضیا نه ، همش دنبال عوض کردن صندلی شون هستن انگار همیشه اونجایی که روش نشستن میخ داره و جای بقیه راحت تره بعضی‌ها هم انگار مریض جلو رفتن هستن و حرص میزنن زودتر برسن بین خودمون بمونه هر چی جلوتر بری قطار سرعتش بیشتر میشه  یه جایی میرسه که تو اصلا بخوای یا نه دیگه هیچ منظره ای از بیرون و نمیبینی .
اینقدر سرعتش زیاد میشه که سرت درد میگیره و میخوای فقط بخوابی تا برسی .
ای بابا باز اون پسر بچه داره میاد . بزار ببینم کیه و از کجا اومده سلام پسر باز که داری میدوی آره آقا میخوام بدونم از کدوم در سوار شدم . پسر خوب الکی دنبالش نگرد خیلی ها میخواستن بدونن اما نفهمیدن . پسرک : من میفهمم . بلاخره پیداش میکنم و دوید و دور شد شایدم بفهمه
خیلی ها دنبال این قضیه و سوالای دیگه بودن اما بیشتر جوابها بیرون این قطاره
من همیشه به آدمای اینجا تجربه هامو میگم و تجربه هاشونو گوش می‌کنم اما در اکثر موارد اونا کار خودشونو میکنن . خب منم اصراری ندارم . اما از یه چیز همیشه ناراحت میشم . همیشه اسم اونی بد در میره که رک و راست حرف میزنه و چاپلوسی نمیکنه . کلا انسانها یه خصلتی دارن اگه حرفی و بزنی و به نفعشون باشه که بشنون و عمل کنن آخر میگن کار ما درسته اما اگه هیچی درست پیش نره همه چیو ميندازن گردن یکی دیگه . یادم میاد کنار یه آقایی نشسته بودم که داشت حسرت روزایی و میخورد که تازه سوار شده بود و من اصرار کردم همه چی و بیخیال بشه اما اون حرف منو درست نشنید و یه دفعه خودشو از قطار انداخت بیرون . معمولا درست متوجه نمیشن .
کلا قبل از اینکه گوش کنن و بفهمن میخوان سریع عکس العمل نشون بدن. اما واقعیتش بخوای بدونی اون بیرون خیلی معرکه هست . هر چی دیرتر پیاده بشی بعدا حسرت اون همه زمانی که این تو موندی و میخوری . اینو من به همه نمیگم به بعضیا میگم . از او بعضی ها یه چند نفری هم خودشونو انداختن بیرون که مطمئنم سالهاست دارن به خودشونو تمام مسافرای قطار میخندن . البته با این کارشون چند وقتی مسافرای دیگه رو ناراحت کردن . در واقع مسیری که میریم یه دایره هست و سر و ته نداره . این دایره مثل یه مرز عمل میکنه ، مرز بین داخل دایره و بیرون از دایره حالا اینکه کدوم سمت بشینی و کدوم منظره را تماشا کنی بسته به خیلی چیزا داره اونایی که خودشون میپرن بیرون معمولا در قسمت بیرونی و باز میکنن اون بیرون معرکه است . باور کن _آقا من هنوز قدم ب پنجره و دیدن بیرون نمیرسه خب منم واسه همین دارم اینا رو بهت میگم چون میدونم مدت زیادی طول نمی‌کشه تا یادت بره و دیگه نمیتونی این راز و ب کسی بگی حالا برو به بازیت برس منم ب م یه چرخی بزنم مثل اینکه آقای لطفا بلیط با یه خانومی بحث میکنه خانومه نمیخواد پیاده بشه بزار برم با خانومه حرف بزنم خانوم نفس‌نفس‌زنان روی صندلی نشست. دستانش می‌لرزید. نگاهش میان بلیط‌چی و شیطان در نوسان بود. اما شیطان، آرام، با همان لبخند همیشگی، هنوز منتظر بود. "ببین خانوم، تو هنوز انتخابت رو نکردی. بلیط رو که دادی، ولی هنوز می‌تونی معامله کنی." پسرک از دور نگاهشان می‌کرد. قلبش تند می‌زد. حس می‌کرد قرار است چیزی اتفاق بیفتد که نمی‌فهمید، اما خطرش را حس می‌کرد. خانوم به‌سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: "تو... تو گفتی هر کی از تو درخواست کمک کنه، باید یه چیز مهم از خودش بده. اگه بلیطمو بهت بدم، چی از من می‌گیری؟" شیطان خم شد. به‌آرامی کنار گوشش زمزمه کرد: "اون تکه‌ای از وجودت که باعث می‌شه شک کنی... تکه‌ای که باعث می‌شه این‌همه فکر کنی و بترسی." خانوم پلک زد. شک؟ ترس؟ اگر این‌ها را از او می‌گرفت، چه می‌شد؟ راحت می‌شد؟ دیگر نگران نبود؟ اما آیا هنوز خودش باقی می‌ماند؟ شیطان دستش را دراز کرد. "تصمیمت با خودته." خانوم به دستش خیره شد. اما قبل از اینکه بتواند جوابی بدهد، پسرک با قدم‌هایی مردد جلو آمد. "اگه من معامله کنم چی؟" شیطان با تعجب سرش را بلند کرد. خانوم با وحشت به پسرک نگاه کرد. "نه! تو هنوز بچه‌ای، تو..." پسرک محکم گفت: "من خسته شدم. این قطار، این سوالا، این‌که هیچ‌کس هیچی نمی‌دونه. اگه تو می‌خوای از اینجا بری ولی جرأتشو نداری، پس من می‌رم." شیطان نگاهش را به پسرک دوخت. لبخندش کمی عمیق‌تر شد. "باشه، بزار ببینم چی داری که ارزش معامله داشته باشه..." پسرک ایستاد. احساس سنگینی کرد. شیطان دستش را آرام روی پیشانی او گذاشت و چشمانش را بست. ناگهان انگار همه‌چیز برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. قطار، سکوت، حتی تیک‌تاک موزون و ناهماهنگش... خانوم با وحشت به پسرک نگاه کرد. بلیط‌چی هم نگاهش را از او برنمی‌داشت. شیطان، بعد از لحظه‌ای، آهسته دستش را برداشت. "بسیار خب. معامله انجام شد." پسرک عقب رفت. سرش گیج می‌رفت. حس می‌کرد چیزی از او کم شده، اما نمی‌دانست چه. اما مهم نبود. حس سبکی عجیبی داشت. "حالا چی می‌شه؟" شیطان لبخند زد. "حالا... در بازه. فقط باید قدم برداری." خانوم با وحشت به او نگاه کرد. "تو... تو چی ازش گرفتی؟" شیطان لبخندش را عمیق‌تر کرد. "چیزی که باعث می‌شد سوال بپرسه." خانوم از وحشت نفسش بند آمد. به پسرک نگاه کرد. چشمانش هنوز همان بود، اما دیگر برق کنجکاوی در آن‌ها نبود. انگار تسلیم شده بود. بلیط‌چی آرام گفت: "قطار به مسیرش ادامه می‌دهد. وقت رفتن است." پسرک به در خروجی نگاه کرد. کمی مکث کرد. اما دیگر حتی از در عبور کردن هم برایش سوالی نبود. بدون هیچ حرفی جلو رفت. و وقتی قدم بیرون گذاشت، در پشت سرش بسته شد. خانوم روی صندلی‌اش نشست. بی‌حرکت. انگار در خودش فرو ریخته بود. شیطان برگشت، نشست، پا روی پا انداخت و گفت: "دیدی؟ این‌جوری راحت‌تره. دیگه نه سوالی هست، نه ترسی، نه شک و تردیدی." قطار همچنان در مسیر بی‌پایانش حرکت می‌کرد. و همه‌چیز، انگار به حالت عادی برگشت. قطار در سکوتِ سنگینی پیش می‌رفت. انگار هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. همه در خواب بودند، همه همان‌طور که همیشه بودند. تیک‌تاک موزون و ناهماهنگ چرخ‌ها در پس‌زمینه می‌پیچید، مثل یک موسیقی که دیگر کسی به آن توجه نمی‌کرد. خانوم هنوز روی صندلی‌اش نشسته بود، دستانش را در هم قفل کرده بود، انگار می‌خواست چیزی را که از دست داده بود، به زور در خودش نگه دارد. اما او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حالا فقط به نقطه‌ای خیره شده بود. شاید جایی در دوردست، شاید در خودش. من کمی جا‌به‌جا شدم. فضای قطار همیشه همین‌طور بوده. همیشه کسانی می‌آیند، کسانی می‌روند. همیشه کسی هست که چیزی را زیر سوال ببرد، و کسی که دیگر چیزی برای پرسیدن نداشته باشد. و همیشه، در یک لحظه خاص، کسی نگاهش را از شیشه‌ی قطار می‌گیرد، به اطرافش نگاه می‌کند و سؤالی در ذهنش جرقه می‌زند. لحظه‌ای که شاید هنوز خودش هم نداند چرا، اما چیزی درونش او را وادار می‌کند تا بپرسد. از بالا، قطار مثل یک خط باریک در تاریکی کشیده شده بود. چراغ‌های کم‌جانش مثل نقطه‌های کوچک در دل یک فضای بی‌انتها سوسو می‌زدند. مسیرش، دایره‌ای بی‌پایان بود، ردش مثل حلقه‌ای محو، در هیچستان. اطرافش، جز سکوت چیزی نبود. نه زمینی، نه آسمانی، فقط یک خلأ بی‌انتها که قطار را در بر گرفته بود. انگار همه‌چیز به این مسیر خلاصه شده بود، به این حرکتِ تکراری، به این خواب‌های بی‌پایان. و درون قطار، زندگی در جریان بود. خواب‌ها، زمزمه‌ها، چهره‌های بی‌تفاوتی که در نیمه‌رویا، گذر واگن‌ها را احساس می‌کردند. و در میان این‌همه، نقطه‌ای از حرکت: زنی که هنوز تردید داشت، پسرکی که حالا دیگر چیزی برای پرسیدن نداشت، و من— نشسته روی صندلی شماره ۱۳. از این زاویه، من هم بخشی از این قطار بودم، درست مثل بقیه. اما در عین حال، نبودم. چون من هرگز خواب نبودم. و هرگز خواب نخواهم بود. قطار می‌چرخید. زمان می‌گذشت. و از آن بالا، انگار کسی که همه‌چیز را می‌دید، فقط نگاه می‌کرد. بدون دخالت، بدون کلام. تنها شاهدِ این حرکتِ بی‌پایان.

قطارتیک تاکشیطان
۰
۰
Shobeir Shafaee
Shobeir Shafaee
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید