shojaee.samaneh
shojaee.samaneh
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

احسان

به ماهی قرمز رنگ تُنگِ بلور زل زده‌ام و دهانم، به قول بابا، عین غار علی‌صدر شده‌است.
_چته؟ باز اون دهن بازو بازتر کردی و زل زدی به ماهی.
موهای فرفری‌ام را می‌خارانم و با نیش تا بناگوش باز شده، رو به مادرم، می‌گویم:
_هیچی! در عجبم که...
_در عجبی؟ حالا نمی‌شه این‌قدر لفظ قلم حرف نزنی؟ می‌دونی شبیه کی می‌شی؟
_حتما شبیه آقامیرزا!
_عینِ عینِ خودشی‌! حالا این ماهی رو....! بذار دو روز از عیدنوروز بگذره...
به چشم‌های قهوه‌ای رنگ مادر نگاه می‌کنم و لبخند روی لبم خشک می‌شود‌. اخم درهم مادر، نگاهم را به سمت ماهی برمی‌گرداند و دلم می‌خواهد محو ماهی باشم...
_احسان! با تواَم! معلومه باز خبرهایی هست... حوصله‌ی کارها و ماجراهای تو رو ندارما...
###
نگاهم به ماهی سفره‌ی هفت سین میربابا بود.
_احسان! پسر جان! بیا کمک!
صدای آقامیرزا را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم. محو پولک‌های یک در میان سیاه و قرمز ماهی بودم. آقامیرزا، با قامتی خمیده، دست به کمر، روبه‌رویم ایستاده‌بود...
_استغفرالله... قدیم‌‌ترها کوچک‌ترها به بزرگ‌ترها احترام می‌ذاشتند... حالا چی؟ چون کمک‌دست میربابام تحویلم نمی‌گیری آقازاده؟
_هان؟ چی؟
_هان و ... استغفرالله... باباجان! منِ پیرمرد که نمی‌تونم این کیسه‌ی بیست کیلویی برنجو بیارم! بجنب بابا جان! الان توپ در می‌شه‌ها...
سری تکان دادم و همان‌طور، که محو ماهی سفره‌ی هفت سین بودم، یک پاچه‌ی شلوار را به پا کردم.
_مگه این شلوار یک لنگه داره؟ نه! اما چرا جفت پاهامو...
هنوز به فکر پاچه‌های شلوار بودم که تعادلم را از دست دادم و ...
###
_احسان! معلومه باز کجاها سیر می‌کنی؟ نزدیک بیست سالته اما...
با صدای مادرم، به اتاق‌مان برمی‌گردم. هنوز محو ماهی قرمز سفره‌ی هفت سینم! چقدر شبیه...
#سمانه_شجاعی
نام داستان: احسان
چهاردهم اسفندماه سال دوصفر

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید