shojaee.samaneh·۲ سال پیشنگاه تیز مادرمامان! به خدا...ببند دهن تو. آخه نتو چقدر آبروی منو پیش فک و فامیل...مامان!ز به خدا! من... من... خواستم...بقیه ی جمله را می خورم. اشک ها، د…
shojaee.samaneh·۶ سال پیشتابلوی نقاشیفقط امضای او، که روی چمن، زدهشده، پنجاه میلیون تومن ارزش داره.از جمعیّت دور میشوم و به انگشتم نگاه میکنم و لبخند میزنم.سمانه شجاعیحوص...
shojaee.samaneh·۶ سال پیشاوایستگاه اتوبوس شلوغ بود. آنقدر که گاهی مجبور بود برای نگاه کردن، تا نیمِ تنه سرک بکشد._مامان بیچاره چی میکشه که هر روز چشمانتظاره...به ساعت مچی نیمه تابدارش نیمنگاهی انداخت. سرش درد میکرد. علتش را میدانست اما به روی خودش نمیآورد.سرش پر بود: از حرف، کلمه، جمله و گاه...
shojaee.samaneh·۶ سال پیشرویای منمنتظر زنگ آخر بودم. از صبح شوق رسیدن به آنجا را داشتم اما مادرم، با تاکید، گفت:_بعد از مدرسه، یک راست به خونهی آقاجون میری ها! خُب؟من هم سر تایید تکان دادم اما به خودم گفتم:_از اونجا تا خونهی آقاجون راهی نیست. آخ جون!زنگ آخر که خورد عین...
shojaee.samaneh·۶ سال پیشاشک شمعشمع را در دست گرفت. نباید خاموش میشد._اگه شمع خاموش بشه، به آرزوت نمیرسی.مادرش گفت و شمع را به دستش داد.از میان زنان چادر بهسر رد شد و کنار سفرهی سبز رنگ نشست.صدای قرآن خواندنشان در گوشش پیچید.با احتی...