کنار میز پر از نقاشی نشستهام.
مادرم گفته:
_اگه از جات تکون بخوری، بلائی به سرت میارم که مرغهای هوا به حالت گریه کنند....
معنی جملهی دومش را نمیفهمم امّا از جایم هم تکان نمیخورم. در و دیوار این اتاق پر از نقاشیست. بوی روغن و گوآش همه جا را پر کرده. نگاهم به پرندههایی روی شاخهی چنار میافتد.
_یعنی این پرندهها هم گریه میکنند؟
میخواهم بلند شوم امّا چشم غرهّهای مادر یادم میآید.
دست بر سر کلم میکشم و پا به پا میکنم. خسته میشوم و نگاهی به در نیمهباز میاندازم. مادر نیست. لبخند میزنم و به سمت تابلوی پرندهها میروم. قدم به آن میرسد.
_آخ جون! میتونم دست به پرهای سرخ و سفیدشون بکشم.
دستهایم عرق کرده. روی پنجههای پا میایستم.
با تردید انگشت روی بال پرندهی کوچکتر، که پایین درخت نشسته میکشم.
_چرا رنگ بالش تغییر کرد؟ اِ.... چرا سیاه شد؟
انگشتم را نگاه میکنم. قرمز شده. آن را به زبان میزنم و دوباره روی بال پرنده میکشم.
_خدای من! چرا رنگ بالش اینقدر سیاه شده.... اِ... اِ.... چرا رنگ چمن زیر پاشم سیاه شد؟
داشتم رنگها را با انگشتم درست میکردم...
_امین! چی کار داری میکنی؟
_خانم محترم! پسرتون بهترین اثر منو.....
فقط داد و بیداد مادر و صورت سرخشدهی آقای نقاش یادم میماند.
###
تابلویی را به حراج گذاشتهاند. به طرف آن میروم. عینکم را جلو و عقب میبرم.
_همون نقاشیه که....
صدای آقای فروشنده در گوشم میپیچد:
_این اثر بزرگترین نقاش کشوره! صد میلیون تومن میفروشم.
فقط امضای او، که روی چمن، زدهشده، پنجاه میلیون تومن ارزش داره.
از جمعیّت دور میشوم و به انگشتم نگاه میکنم و لبخند میزنم.
سمانه شجاعی
حوصله تایپ نداشتم
هفته گذشته نوستم