shojaee.samaneh
shojaee.samaneh
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

تابلوی نقاشی

کنار میز پر از نقاشی نشسته‌ام.

مادرم گفته:

_اگه از جات تکون بخوری، بلائی به سرت میارم که مرغ‌های هوا به حالت گریه کنند....

معنی جمله‌‌ی دومش را نمی‌فهمم امّا از جایم هم تکان نمی‌خورم. در و دیوار این اتاق پر از نقاشی‌ست. بوی روغن و گوآش همه جا را پر کرده. نگاهم به پرنده‌هایی روی شاخه‌ی چنار می‌افتد.

_یعنی این پرنده‌ها هم گریه می‌کنند؟

می‌خواهم بلند شوم امّا چشم غرهّ‌های مادر یادم می‌آید.

دست بر سر کلم می‌کشم و پا به پا می‌کنم. خسته می‌شوم و نگاهی به در نیمه‌باز می‌اندازم. مادر نیست. لبخند می‌زنم و به سمت تابلوی پرنده‌ها می‌روم. قدم به آن می‌رسد.

_آخ جون! می‌تونم دست به پرهای سرخ و سفیدشون بکشم.

دست‌هایم عرق کرده. روی پنجه‌های پا می‌ایستم.

با تردید انگشت روی بال پرنده‌ی کوچک‌تر، که پایین درخت نشسته می‌کشم.

_چرا رنگ بالش تغییر کرد؟ اِ.... چرا سیاه شد؟

انگشتم را نگاه می‌کنم. قرمز شده. آن را به زبان می‌زنم و دوباره روی بال پرنده می‌کشم.

_خدای من! چرا رنگ بالش اینقدر سیاه شده.... اِ... اِ.... چرا رنگ چمن زیر پاشم سیاه شد؟

داشتم رنگ‌ها را با انگشتم درست می‌کردم...

_امین! چی کار داری می‌کنی؟

_خانم محترم! پسرتون بهترین اثر منو.....

فقط داد و بیداد مادر و صورت سرخ‌شده‌ی آقای نقاش یادم می‌ماند.

###

تابلویی را به حراج گذاشته‌اند. به طرف آن می‌روم. عینکم را جلو و عقب می‌برم.

_همون نقاشیه که....

صدای آقای فروشنده در گوشم می‌پیچد:

_این اثر بزرگ‌ترین نقاش کشوره! صد میلیون تومن می‌فروشم.

فقط امضای او، که روی چمن، زده‌شده، پنجاه میلیون تومن ارزش داره.

از جمعیّت دور می‌شوم و به انگشتم نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.

سمانه شجاعی

حوصله تایپ نداشتم

هفته گذشته نوستم






تابلوی نقاشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید