shojaee.samaneh
shojaee.samaneh
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

چشم‌بسته







درد دستم تمام نمی‌شد. از شب تا صبح، فقط ناله کردم. مادرم همیشه می‌گفت:

_چشم‌بسته راه‌رفتن، کار دستت می‌ده.

همیشه آرزوی چشم‌بسته راه‌رفتن روی پل را داشتم اما هربار که قدم روی پل گذاشتم، مادر یا برادرم دستم را کشیده‌بودند.

روزها نقشه کشیدم و بچه آرامی شدم. آنقدر حرف‌گوش‌کن که مادرم باورش نمی‌شد. گاهی سرک می‌کشید تا ببیند من، همان سمیه‌ام، یا نَه.

روز موعود رسید. از صبح، بهترین لباسم را آماده کردم. موهای پرکلاغی‌ام را بافتم و با روبان قرمزی، که به حاشیه‌ی لباسم می‌خورد، بستم. پیراهن سفید با حاشیه‌ی قرمز را پوشیدم. به ساعت اتاق نگاه کردم.

مادرم ساعت نُه به خانه‌ی ننه زهرا می‌رفت و برادرم گوسفندها را به چرا می‌برد.


با ذوق روسری قرمز را به سر کردم و به‌سمت پل بزرگ روستا دویدم. نفس نفس‌زنان به آن رسیدم و....

###

_سم... سمی.... سمیه....

_مامان! من می‌پرم تو آب! الآن می‌گیرمش....

###

چشم‌هایم، چهار روز، جایی را نمی‌دید. دلم پر می‌کشید برای دیدن صورت مادرم. دست راست هم شکسته‌بود.

اما امروز، انگار کم کم، دارم چشم‌های درشت مادرم را می‌‌بینم.

چه برقی می‌زند...

سمانه شجاعی

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید