شکوفه گیلاس
شکوفه گیلاس
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

گلدون

انگشت هام با نهایت سرعتی که از خودشون سراغ داشتند روی کیبورد حرکت میکردن، هر چند دقیقه یکبار نگاه پر استرسی به ساعت مینداختم و دوباره میخ صفجه نمایش روبه روم میشدم تا هرچه سریعتر این گزارش لعنتی رو تموم کنم.

بالاخره تموم شد، گزارش رو ایمیل کردم به رئیسم پیام دادم: گزارش ایمیل شد، من عجله دارم، خسته نباشید. لپتاپ رو بستم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم. لحظه خروج از اتاقش اومد بیرون و گفت: ادیت لازم داره.

با خستگی و حالت عصبی به ساعت نگاه کردم، انگار دلش برام سوخت و گفت: فردا انجامش بده، خسته نباشی. لبخندی به روش زدم و گفتم: ممنونم.. با عجله از شرکت خارج شدم، دلم می‌خواستم هرچه سریعتر به خونه برسم، قدم‌هام رو تندتر کردم تا به ایستگاه مترو برسم، انگار شانس امروز بهم رو کرده بود، چون بلافاصله بعد پایین رفتن پله‌های، صدای نزدیک شدن مترو رو شنیدم سرعتم رو بیشتر کردم و بالاخره به مترو رسیدم.

وارد خونه که شدم، فضای خونه اروم و ساکت بود، از سکوت خونه صورتم جمع شد و با صدای بلند گفتم: من اومدم!

از قراری که باهاش داشتم نیم ساعتی گذشته بود، احتمالا عصبانی و ناراحت بود. یک لیوان اب خنک برای خودم و یه لیوان اب ولرم هم برای اون ریختم، به سمت اتاق رفتم و توی همین حین مقنعه‌ام رو از سرم برداشتم. وارد اتاق شدم و گفتم: من اومدم ها، نمیخوای بهم خوش آمد بگی؟

صدایی ازش نیومد، انگار واقعا دلخور بود. کنارش نشستم و برگهاش که حالا خم شده بودند و نشون از ناراحت بودنش رو میدادن لمس کردم، همونطور که برگ‌های نازکش رو لمس میکردم، اب رو پای خاکش ریختم و گفتم: میدونم قرار بود امروز رو یکم زودتر بیام، به جبران دیشب که نبودم، اما کارم خیلی طول کشید. ولی تمام تلاشم رو کردم که سریع بهت برسم.

اخماش درهم بود، خاکش آب رو جذب نکرد، مثل اینکه اینجوری فایده نداشت، لبخندی زدم و کمی تو لحنم شیطنت اضافه کردم و گفتم: ببین من که بهت میرسم، باهات حرف میزنم، نازت رو میکشم دلت میاد باهام حرف نزنی؟

-قرار نبود اینقدر طولانی پیشم نباشی.

میتونستم این رو شروع خوب در نظر بگیرم، ادامه دادم: من که قبل از اینکه برم بهت رسیدگی کردم، بعدم یک شب بود، میخواستم پیش دوستم بمونم، تو که بهتر از هرکسی میدونی چقدر حالش بد بود.

انگار داشت قانع میشد، برگ های سبزش که کمی بیحال بودند حالا داشتند جون میگرفتند به قبلشون برمیگشتون.

با همون حالت دلخور قبلی ادامه داد: حالا حالش بهتر شد؟ لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم اما هنوز هم برگی که تو دستم بدو رو ول نکردم: زمان میبره تا دلی که شکسته ترمیم بشه، زمان میبره تا ادم ها حالشون خوب بشه و به روتین های گذشته خودشون برگردن، به اینکه ادمی که قبلا خیلی دوستشون داشتن، حالا دیگه کنارشون نیست. حالا دیگه ندارنشون تا بتونن مثل گذشته باهاش حرف بزنن، باهاش وقت بگذرونن. دوست من هم الان همینطوری شده، فردی رو از دست داده که بهش ضربه های زیادی رو زده، اما خوب اون حس درونیش از بین نرفته و هنوز هم ته دلش احساس دوست داشتن می‌کنه.

بالاخره خاکش شروع به جذب آب کرد، این یعنی دلخوریش کامل رفع شده بود و حالا میخواست که شنونده باشه. -تو که فکر نمیکنی من یه روزی بذارمت و برم؟

لبخندی به روش میزنم و میگم: من دارم ازت مراقبت میکنم که از پیشم نری، وقتی ازت مراقبت نکنم، وقتی بهت آب ندم، تقویتت نکنم. نور کافی بهت ندم. خب تو هم میری دیگه.

-پس من برات چیکار میکنم؟ تو این همه کار برام میکنی، اما من انگار قرار نیست کاری برات بکنم؟

برگ‌های سبزش دوباره داشتن بیحال میشدن. دستمال بالای سرم رو برداشتم و کمی مرطوبش کردم و شروع به پاک کردن گرد روی برگ‌هاش شدم و گفتم: همین که هوای اتاق رو خوب میکنی، اکسیژن درست میکنی، استرس هامو ازم دور میکنی کافیه. اینکه وقتی از همه جا خسته و رونده شدم یکی هست که توی خونه منتظرمه، تا بیام و براش تعریف کنم، بیام و بگم امروز چه چالش هایی داشتم مهمه. لبخندی به روم زد، رنگ برگهاش انگار روشن تر شدن، با ذوق بهم گفت: پس از امروزت برام تعریف کن.

دستمال رو برگردوندم سرجاش و گفتم: پس بذار برم چایی درست کنم تا بتونم همه چیز رو تعریف کنم، کلی خبر هست که بهت ندادمشون.

از روی تخت بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم، همین کافی بود که اون منتظر من بود، میخواست من کنارش باشم. توی این دنیای کوچیک حضورش برای ارامش من کافی بود.


داستاننویسندگیفریلنسرکسب و کار
در حال یادگیری چیزهایی هستم که دوست دارم، مثل نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید